خانزاده پارت جلددوم

🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت139 #جلد_دوم



شبی که فکر میکردم قراره خیلی خوب بگذره شبی که فکر می کردم بعد از مدت ها می خوام کنار همسر و دخترم با خوشی بگذرونم برام حتی با اوردن اسم اون زن خراب شد از این که دخترم و شوهرم داشتن خیلی معمولی با بودن اون زن کنار من کنار می اومدن عصبی میشدم واقعا نمی تونستم تحمل کنم اما بدبختی اینجا بود که همه چیز تقصیر من بود اهورا هیچ وقت نخواسته بود این اتفاق بیفته دختر کوچولوی من از هیچ چیزی خبر نداشت اون یه بچه بود که از محبت های کیمیا هر روز بیشتر از دیروز بهش وابسته می شد .

کاری کرده بودم که خودمم دیگه از پسش بر نمی اومدم اما نمی شد جا بزنم یا کنار بکشم باید تا ته این ماجرا میموندم چیزی از غذا نفهمیدم چیزی از حرفهای اهورا و مونس هم نفهمیدم تمام ذهن و فکر کنم پیش اون زن بود .
دیر وقت به خونه برگشتیم دلم میخواست اصلاً هرگز به اونجا نمیرفتم اما نمیشد باید برمی‌گشتیم وقتی که برگشتیم با کیمیایی سرحال و قبراق روبرو شدیم.

انقدر حالش خوب بود که باورم نمیشد با خوشحالی مونس بغل کرد و گفت
_دلتنگت شده بودم کوچولو !برای همین چند ساعتی که از دور شده بودی.
عصبانی بازوی دخترمو رو کشیدم و از بغلش بیرون آوردم و گفتم
دیگه داری شورشو در میاری تو نسبتی با دختر من داری که بخوای در موردش حرف بزنی یا بخوای دلتنگش بشی!
حد خودتو بدون.
اما اون ناراحت کنار کشید و گفت _من نمیخواستم تورو ناراحت کنم معذرت می خوام.
اهورا نگاهی به منو کیمیا انداخت و کنار من ایستاد و گفت
_عزیزم چیزی نشده که چرا اینقدر حساسیت به خرج میدی کیمیای همیشه است دیگه !

وقتی که میگفت کیمیایی همیشه است حرصم می‌گرفت دیوونه میشدم یعنی چی که کیمیای همیشه است یعنی باید عادت می کردم برای بودنش اونم برای همیشه پیشم بمونه؟
نفسم کلافه بیرون دادم و به سمت اتاقم رفتم اما صدای کیمیا باعث شد بین‌راه بایستم
_کجا داری میری شربت درست کردم نمیخوای بخوری ؟
چپ بهش خیره شدم ازش فاصله گرفتم و به اتاقمون رفتم فقط همینم مونده بود که اون برای من شربت درست کنه .
اونا رو با هم تنها گذاشتم و توی اتاق مشغول عوض کردن لباسام شدم و خیلی زودتر از اونا سعی کردم بخوابم نیمه‌های شب بود که از تشنگی از خواب بیدار شدم به سمت آشپزخونه رفتم در یخچال رو که باز کردم با دیدن اون ظرف بزرگ شربت وسوسه شدم توی این گرما کمی از اونو بخورم یه لیوان پر کردم و سر کشیدم اما به قدری خوشمزه بود که لیوان دومم سرکشیدم واقعاً هماپون طور که میگفت خوشمزه شده بود.

🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#vkook #عکس_نوشته_عاشقانه_دنی😉😍 #طنز #دخترونه #FANDOGHI #عاشقانه #عکس_نوشته_عاشقانه #عکس #جذاب #خاص
دیدگاه ها (۱)

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت140 #جلد_دومسرجام برگشتم و زود به خواب ...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت141 #جلد_دوموقتی قرار بود کنارم بمونه و...

ادامه پارت 138اهورا دست‌منو مونس به گرفته بود و من و دخترم ب...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت138 #جلد_دوماهورا رو بهش گفت_ خدا قسمت ...

پارت سه.

که دستی روی شونم حس کردم برگشتم _زود باش وسایلت رو جمع کن نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط