وقتی بهت خیانت کرد پارت ۱
مقدمه :
زمین گرده
هرکاری که بکنی بازم باید یه جوری به خاطر کارت توان پس بدی تویی که منو دور زدی وقتی که دوباره به من برسی حال و روزت خیلی دیدنیه
خیانت یه اشتباه نیست یه انتخابه ما انتخاب میکنیم که خیانت کنیم یا نکنیم....
پسر داستان ما انتخاب کرد..انتخاب کرد که خیانت کنه اما باید ببینیم دختر داستانمون حاضره ببخشش؟...
حاضره دوباره باهاش باشه؟...
یاقراره ترکش کنه؟...
از زبان ا/ت :
هومم ساعت هشته یک ساعت دیگه تهیونگ میاد....این چند هفته باهام سردشده بود انگار نه انگارکه منم وجود دارم....قلبم درد میگرفت اما چیزی نمیگفتم میگفتم حتما توی شرکت مشکلی پیش اومده که اینطور رفتار میکنه...تصمیم گرفتم امروز غذای مورد علاقشو بپزم...سریع به سمت آشپز خونه رفتمو یکم براش دوکبوکی درست کردم...
*بعد از ۱ ساعت*
داشتم میز رو میچیدم که صدای زنگ در اومد..
با خوشحالی به سمت در رفتمو درو باز کردم که دیدم تهیونگ دست یه دختر رو گرفته...
لبخند روی لبام ماسید...گفتم...
ا/ت : ته..تهیونگ این کیه...
تهیونگ : از این به بعد ایشون خانم خونن
ا/ت : چ...چی ام...اما تهیونگ...
تهیونگ : چیه اگه با این وضعیت مشکلی داری میتونی بری....
ا/ت : م...من
تهیونگ : چیه به غیر اینه که انقدر بی کس و کاری که هیچ جارو نداری بری ....
بغض داخل گلوم هر لحظه بزرگ و بزرگ تر میشد...نمیتونستم درست نفس بکشم اشک سمجی که از گوشه ی چشمم پایین اومده بود رو پاک کردمو از جلوی در اومدم کنار که با چیزی که گفت با بهت سرجام متوقف شدم...
تهیونگ: از این به بعد تو خدمتکار خونه ای هرچی که سانا گفت رو باید انجام بدی حرف اون حرف منه پس مراقب باش جلوش چطور رفتار کنی....
قلبم بیشتر از همیشه درد گرفته بود آروم دستمو روی قلبم گذاشتمو فشردمش زیر لب گفتم...
ا/ت : فقط یکم دیگه..یکم دیگه دووم بیار ادامه داد...
تهیونگ : نمیخوای به خانم و آقای خونه احترام بزاری....
بزور برگشتمو با صدایی که به خاطر بغض میلرزید گفتم...
ا/ت : خوش...خوش اومدید
بعد از احترام سریع به سمت اتاق مهمان حرکت کردم....خودمو روی تخت پرت کردمو اشک ریختم...همینطور که اشک میریختم با خودم میگفتم...
چطور اینطور شد....مگه...مگه من چیکار کرده بودم....به جز اینکه گناهم عاشق شدن بودن مگه من چیم از اون کمتر بود..همونطور که داشتم اشک میریختم کم کم صدا هایی رو از داخل اتاق دونفرمون که حالا برای یکی دیگه شده بود شنیدم...قلبم دیگه طاقت این یکی رو نداشت...چطور...چطور میتونست با وجود من باهاش رابطه برقرار کنه...دستمو روی قلبم گذاشتمو فشردمش...لعنتی این یکی دیگه واقعا برای قلب بیمار من زیادیه...قول دادی از قلب ضعیفم مراقبت کنی پس چیشد این بود مراقبتت....درد قلبم همینطور داشت بیشتر میشد سریع در اتاق رو باز کردمو به سمت آشپز خونه رفتم وَ.....
زمین گرده
هرکاری که بکنی بازم باید یه جوری به خاطر کارت توان پس بدی تویی که منو دور زدی وقتی که دوباره به من برسی حال و روزت خیلی دیدنیه
خیانت یه اشتباه نیست یه انتخابه ما انتخاب میکنیم که خیانت کنیم یا نکنیم....
پسر داستان ما انتخاب کرد..انتخاب کرد که خیانت کنه اما باید ببینیم دختر داستانمون حاضره ببخشش؟...
حاضره دوباره باهاش باشه؟...
یاقراره ترکش کنه؟...
از زبان ا/ت :
هومم ساعت هشته یک ساعت دیگه تهیونگ میاد....این چند هفته باهام سردشده بود انگار نه انگارکه منم وجود دارم....قلبم درد میگرفت اما چیزی نمیگفتم میگفتم حتما توی شرکت مشکلی پیش اومده که اینطور رفتار میکنه...تصمیم گرفتم امروز غذای مورد علاقشو بپزم...سریع به سمت آشپز خونه رفتمو یکم براش دوکبوکی درست کردم...
*بعد از ۱ ساعت*
داشتم میز رو میچیدم که صدای زنگ در اومد..
با خوشحالی به سمت در رفتمو درو باز کردم که دیدم تهیونگ دست یه دختر رو گرفته...
لبخند روی لبام ماسید...گفتم...
ا/ت : ته..تهیونگ این کیه...
تهیونگ : از این به بعد ایشون خانم خونن
ا/ت : چ...چی ام...اما تهیونگ...
تهیونگ : چیه اگه با این وضعیت مشکلی داری میتونی بری....
ا/ت : م...من
تهیونگ : چیه به غیر اینه که انقدر بی کس و کاری که هیچ جارو نداری بری ....
بغض داخل گلوم هر لحظه بزرگ و بزرگ تر میشد...نمیتونستم درست نفس بکشم اشک سمجی که از گوشه ی چشمم پایین اومده بود رو پاک کردمو از جلوی در اومدم کنار که با چیزی که گفت با بهت سرجام متوقف شدم...
تهیونگ: از این به بعد تو خدمتکار خونه ای هرچی که سانا گفت رو باید انجام بدی حرف اون حرف منه پس مراقب باش جلوش چطور رفتار کنی....
قلبم بیشتر از همیشه درد گرفته بود آروم دستمو روی قلبم گذاشتمو فشردمش زیر لب گفتم...
ا/ت : فقط یکم دیگه..یکم دیگه دووم بیار ادامه داد...
تهیونگ : نمیخوای به خانم و آقای خونه احترام بزاری....
بزور برگشتمو با صدایی که به خاطر بغض میلرزید گفتم...
ا/ت : خوش...خوش اومدید
بعد از احترام سریع به سمت اتاق مهمان حرکت کردم....خودمو روی تخت پرت کردمو اشک ریختم...همینطور که اشک میریختم با خودم میگفتم...
چطور اینطور شد....مگه...مگه من چیکار کرده بودم....به جز اینکه گناهم عاشق شدن بودن مگه من چیم از اون کمتر بود..همونطور که داشتم اشک میریختم کم کم صدا هایی رو از داخل اتاق دونفرمون که حالا برای یکی دیگه شده بود شنیدم...قلبم دیگه طاقت این یکی رو نداشت...چطور...چطور میتونست با وجود من باهاش رابطه برقرار کنه...دستمو روی قلبم گذاشتمو فشردمش...لعنتی این یکی دیگه واقعا برای قلب بیمار من زیادیه...قول دادی از قلب ضعیفم مراقبت کنی پس چیشد این بود مراقبتت....درد قلبم همینطور داشت بیشتر میشد سریع در اتاق رو باز کردمو به سمت آشپز خونه رفتم وَ.....
۸۰.۷k
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.