وقتی بهت خیانت کرد پارت ۲
یکی از قرصامو خوردم فردا باید میرفتم دکتر....رفتم تو اتاقمو یه زنگ زدم به دکتر و یه نوبت ازش برای فردا گرفتم...
آروم روی تختم دراز کشیدمو به سقف نگاه کردم با خودم گفتم...
ا/ت : مطمئنم الان کارما داره به حالو روزم میخنده...کم کم دوباره اشکام شروع به ریختن کرد همونطور که به صدا هایی که از اتاق کناریم می اومد گوش میدادم با خودم فک میکردم...از کی اینطور شد..از کی انقدر رابطمون براش بی ارزش شد من تمام سعیم رو داخل زندگی کردم نه فقط برای خودم برا خودمون اما اون به راحتی منو جایگزین کرد لعنت بهش حتی الانم انقدر رابطمون بی ارزش بود که هنوز یه روز نشده اونو برده روتختمون...با اینکه قرص خورده بودم اما هنوزم قلبم هرازگاهی تیر میکشید...چطور دیگه بهش میفهموندم کسی که همیشه براش میتپیدی رفته..محکم روی قلبم زدمو آروم گفتم...
ا/ت: دلیل زدنت رفته چرا هنوز میزنی...( شروع به محکم زدن روی قلبش کرد)
چرا..چرا انقدر عذابم میدی...اون که دیگه دوست نداره پس چرا هنوز داری براش میتپی دلیلت چیه چرا....چرا این زدنتو متوقف نمیکنی
که هردومون از این درد راحت شیم...چرااااااااا
و در نهایت این گریه های من بود که داخل اون اتاق تاریک و سرد طنین انداز شد...هیچ کس ندید که چطور شکستم...هیچ کس ندید که چقدر درد دارم...هیچ کس ندید که چقدر دارم اشک می ریزم..هیچ کس برای آروم کردنم نیومد...اونی که همیشه میگفت دلیل زندگیشم رفته پس چرا من هنوز هستم چرا نمیمیرم...
نمیدونم چقدر به حال خودم گریه کردم اما کم کم از شدت گریه بی حال شدمو به خواب عمیقی فرو رفتم....
*فردا صبح*
سانا : آهای دختره ی هرزهههههه ( موهاشو کشیدو انداختش روی زمین) فک کردی اومدی مهمونی یه خدمتکار نباید تا الان خواب باشه...
با کشیده شدن موهام چشمام باز کردم...از شدت درد موهام و افتادنم اشک توی چشمام جمع شد سعی کردم بغض توی گلوم قورت بدم... گفتم....
ا/ت : ببخشید
سانا : ببخشید چی
ا/ت : ببخشید...ببخشید خا..خانوم..
سانا : هه حتی بلد نیستی حرف بزنی...
یهو تهیونگ درو باز کرد که سانا سریع منو ول کردو اومد سمتم..دستمو گرفت و تظاهر کرد که متوجه ورود تهیونگ نشده...
سانا : آخه چرا وقتی میخوام کمکت کنم دستمو رد میکنی مگه تقصیر منه ته ته منو آورده اینجا هق من هیچ تقصیری نداشتم باور کن هق...
با تعجب به نمایشی که راه انداخت بود نگاه کردم که یهو تهیونگ اومد سمت سانا و اونو داخل بغلش گرفت..گفت...
تهیونگ : لازم نیست به خاطر این هرزه گریه کنی عشقه من اون الان خدمتکارته..
سانا : هق ته ته من نمیخواستم اینجورشه هق من...من تقصیری ندارم
تهیونگ کمی سر سانا رو نوازش کردو اومد طرف من...میتونستم سرد شدن چشماشو ببینم...چشمایی که دیگه متعلق به من نبود...با کشیده شدن موهام به خودم اومدم که
آروم روی تختم دراز کشیدمو به سقف نگاه کردم با خودم گفتم...
ا/ت : مطمئنم الان کارما داره به حالو روزم میخنده...کم کم دوباره اشکام شروع به ریختن کرد همونطور که به صدا هایی که از اتاق کناریم می اومد گوش میدادم با خودم فک میکردم...از کی اینطور شد..از کی انقدر رابطمون براش بی ارزش شد من تمام سعیم رو داخل زندگی کردم نه فقط برای خودم برا خودمون اما اون به راحتی منو جایگزین کرد لعنت بهش حتی الانم انقدر رابطمون بی ارزش بود که هنوز یه روز نشده اونو برده روتختمون...با اینکه قرص خورده بودم اما هنوزم قلبم هرازگاهی تیر میکشید...چطور دیگه بهش میفهموندم کسی که همیشه براش میتپیدی رفته..محکم روی قلبم زدمو آروم گفتم...
ا/ت: دلیل زدنت رفته چرا هنوز میزنی...( شروع به محکم زدن روی قلبش کرد)
چرا..چرا انقدر عذابم میدی...اون که دیگه دوست نداره پس چرا هنوز داری براش میتپی دلیلت چیه چرا....چرا این زدنتو متوقف نمیکنی
که هردومون از این درد راحت شیم...چرااااااااا
و در نهایت این گریه های من بود که داخل اون اتاق تاریک و سرد طنین انداز شد...هیچ کس ندید که چطور شکستم...هیچ کس ندید که چقدر درد دارم...هیچ کس ندید که چقدر دارم اشک می ریزم..هیچ کس برای آروم کردنم نیومد...اونی که همیشه میگفت دلیل زندگیشم رفته پس چرا من هنوز هستم چرا نمیمیرم...
نمیدونم چقدر به حال خودم گریه کردم اما کم کم از شدت گریه بی حال شدمو به خواب عمیقی فرو رفتم....
*فردا صبح*
سانا : آهای دختره ی هرزهههههه ( موهاشو کشیدو انداختش روی زمین) فک کردی اومدی مهمونی یه خدمتکار نباید تا الان خواب باشه...
با کشیده شدن موهام چشمام باز کردم...از شدت درد موهام و افتادنم اشک توی چشمام جمع شد سعی کردم بغض توی گلوم قورت بدم... گفتم....
ا/ت : ببخشید
سانا : ببخشید چی
ا/ت : ببخشید...ببخشید خا..خانوم..
سانا : هه حتی بلد نیستی حرف بزنی...
یهو تهیونگ درو باز کرد که سانا سریع منو ول کردو اومد سمتم..دستمو گرفت و تظاهر کرد که متوجه ورود تهیونگ نشده...
سانا : آخه چرا وقتی میخوام کمکت کنم دستمو رد میکنی مگه تقصیر منه ته ته منو آورده اینجا هق من هیچ تقصیری نداشتم باور کن هق...
با تعجب به نمایشی که راه انداخت بود نگاه کردم که یهو تهیونگ اومد سمت سانا و اونو داخل بغلش گرفت..گفت...
تهیونگ : لازم نیست به خاطر این هرزه گریه کنی عشقه من اون الان خدمتکارته..
سانا : هق ته ته من نمیخواستم اینجورشه هق من...من تقصیری ندارم
تهیونگ کمی سر سانا رو نوازش کردو اومد طرف من...میتونستم سرد شدن چشماشو ببینم...چشمایی که دیگه متعلق به من نبود...با کشیده شدن موهام به خودم اومدم که
۵۴.۳k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.