از رو صندلیش بلند شد و اومد رو به روی هوسوک روی مبل نشست.
از رو صندلیش بلند شد و اومد رو به روی هوسوک روی مبل نشست..
+چی؟!هرچی هست بگو...
هوسوک نفس عمیقی گرفت و شروع کرد صحبت کردن...
=قبل تو...با یه نفر دیگه تو رابطه بوده...و اون شخص لی سوک نیست... در واقع...باک..ره نبوده!
از عصبانیت قرمز شده بود...
+هرچی مدرک کوفتی راجبش هست رو بده به خودم...همشون...
چندتا برگه گذاشت جلوی تهیونگ..
=امکان اشتباه بودنشون صفره...من میرم..فعلا
گفت و از اونجا خارج شد...
دلش نمیخواست به برگه ها دست بزنه...جوری که تو اولین رابطش با کوک...خود کوک استرس داشت..اصلا نمیشد حدس زد قبلاً هم اینکار رو کرده..
از رو مبل بلند شد و رفت سمت پنجره..موهاش رو عصبی داد عقب و هوفی کشید...
+جونگ کوک...دیگه نمیتونم بگذرم...
کتش رو برداشت و سمت خونه حرکت کرد
(ویو جونگ کوک)
داشت تلوزیون میدید که صدای باز شدن در رو شنید...میدونست تهیونگه..
از جاش بلند شد و رفت سمت در..
-سلامم..
میخواست بره سمتش که تهیونگ خودشو کشید عقب...شوک از حرکت تهیونگ وایساد و بهش نگاه کرد
-چیزی شده؟!چرا انقد پکری؟!
+چیزی نشده
کتش رو پرت کرد رو مبل و رفت جلو تلویزیون نشست...
نمیدونست کار درست دقیقا چیه...ولی هرچی که بود اون الان عصبی تر از هرروز بود...
داشت تو فکر و خیالش غرق میشد که با صدای کوک حواسش پرت شد..
-بیا...برات پنکیک درست کردم..
گفت و بشقاب پنکیک رو گذاشت رو میز جلوی تهیونگ..
+میل ندارم...
ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد..اومد بغل دست تهیونگ نشست و دستشو گرفت...
-تهیونگ...چی شده؟!
دستشو از لای دستاش کشید بیرون...بدون حرفی رفت داخل اتاقش و در رو محکم کوبید و قفل کرد...
+چی؟!هرچی هست بگو...
هوسوک نفس عمیقی گرفت و شروع کرد صحبت کردن...
=قبل تو...با یه نفر دیگه تو رابطه بوده...و اون شخص لی سوک نیست... در واقع...باک..ره نبوده!
از عصبانیت قرمز شده بود...
+هرچی مدرک کوفتی راجبش هست رو بده به خودم...همشون...
چندتا برگه گذاشت جلوی تهیونگ..
=امکان اشتباه بودنشون صفره...من میرم..فعلا
گفت و از اونجا خارج شد...
دلش نمیخواست به برگه ها دست بزنه...جوری که تو اولین رابطش با کوک...خود کوک استرس داشت..اصلا نمیشد حدس زد قبلاً هم اینکار رو کرده..
از رو مبل بلند شد و رفت سمت پنجره..موهاش رو عصبی داد عقب و هوفی کشید...
+جونگ کوک...دیگه نمیتونم بگذرم...
کتش رو برداشت و سمت خونه حرکت کرد
(ویو جونگ کوک)
داشت تلوزیون میدید که صدای باز شدن در رو شنید...میدونست تهیونگه..
از جاش بلند شد و رفت سمت در..
-سلامم..
میخواست بره سمتش که تهیونگ خودشو کشید عقب...شوک از حرکت تهیونگ وایساد و بهش نگاه کرد
-چیزی شده؟!چرا انقد پکری؟!
+چیزی نشده
کتش رو پرت کرد رو مبل و رفت جلو تلویزیون نشست...
نمیدونست کار درست دقیقا چیه...ولی هرچی که بود اون الان عصبی تر از هرروز بود...
داشت تو فکر و خیالش غرق میشد که با صدای کوک حواسش پرت شد..
-بیا...برات پنکیک درست کردم..
گفت و بشقاب پنکیک رو گذاشت رو میز جلوی تهیونگ..
+میل ندارم...
ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد..اومد بغل دست تهیونگ نشست و دستشو گرفت...
-تهیونگ...چی شده؟!
دستشو از لای دستاش کشید بیرون...بدون حرفی رفت داخل اتاقش و در رو محکم کوبید و قفل کرد...
۵۲۴
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.