با خودش تو ماشین گفت و اشک ریخت...
با خودش تو ماشین گفت و اشک ریخت...
(ساعت ۱۰ شب)
تهیونگ همونجوری تو ماشین بود و جونگ کوک هم تو خونه...هردو گیج بودن...
بیرون هوا زیاد خوب نبود...باید برمیگشت خونه...
کلید انداخت و در رو باز کرد...جونگ کوک رو تو پذیرایی ندید...
رفت اتاقش تا لباساش رو عوض کنه..
+اینجا چیکار میکنی؟!
با دیدن تهیونگ شوک شد و ترسید...(داشت برگه های رو میز رو چک میکرد)
-ه..هیچی...
اومد سمت میزش و برگه هایی که تو دستش بود رو از دست کوک کشید...
+به اینا چیکار داری؟!
اشک تو چشماش حلقه زد...
-هیچی واقعا..فقط..داشتم میدیدم...
+راحت باش..بگو فوضولی میکردم..
رفت سمت صندلی که کوک نشسته بود..
+با چه رویی داری بهم نگاه میکنی جئون جونگ کوک؟!
اشکاش گونه هاش رو خیس کرده بود...از رو صندلی بلند شد...فاصلشون زیاد نبود...
-ببخشید...بی اجازه اومدم تو اتاقت..
میخواست بره بیرون که تهیونگ از بازوش گرفت و بردتش سمت تخت و پرتش کرد رو تخت و خودش هم خی..مه زد رو کوک...
+نمیبخشم...میخوای چیکار کنی الان؟!
-ت..تهیونگ...چی میگی...برو اونور میخوام پاشم...
ترس جونگ کوک رو فهمیده بود...ولی عصبانیتش دست خودش نبود...هیچ کدوم از حرفایی که میزد رو نمیدونست...فقط داشت حرصش رو خالی میکرد...
تو همون پوزیشن مونده بود که کوک خواست پاشه ولی نشد...دستشو گذاشت رو بازوی تهیونگ تا دستشو بلند کنه ولی نتونست...
-تهیونگ میخوام برم..
(ساعت ۱۰ شب)
تهیونگ همونجوری تو ماشین بود و جونگ کوک هم تو خونه...هردو گیج بودن...
بیرون هوا زیاد خوب نبود...باید برمیگشت خونه...
کلید انداخت و در رو باز کرد...جونگ کوک رو تو پذیرایی ندید...
رفت اتاقش تا لباساش رو عوض کنه..
+اینجا چیکار میکنی؟!
با دیدن تهیونگ شوک شد و ترسید...(داشت برگه های رو میز رو چک میکرد)
-ه..هیچی...
اومد سمت میزش و برگه هایی که تو دستش بود رو از دست کوک کشید...
+به اینا چیکار داری؟!
اشک تو چشماش حلقه زد...
-هیچی واقعا..فقط..داشتم میدیدم...
+راحت باش..بگو فوضولی میکردم..
رفت سمت صندلی که کوک نشسته بود..
+با چه رویی داری بهم نگاه میکنی جئون جونگ کوک؟!
اشکاش گونه هاش رو خیس کرده بود...از رو صندلی بلند شد...فاصلشون زیاد نبود...
-ببخشید...بی اجازه اومدم تو اتاقت..
میخواست بره بیرون که تهیونگ از بازوش گرفت و بردتش سمت تخت و پرتش کرد رو تخت و خودش هم خی..مه زد رو کوک...
+نمیبخشم...میخوای چیکار کنی الان؟!
-ت..تهیونگ...چی میگی...برو اونور میخوام پاشم...
ترس جونگ کوک رو فهمیده بود...ولی عصبانیتش دست خودش نبود...هیچ کدوم از حرفایی که میزد رو نمیدونست...فقط داشت حرصش رو خالی میکرد...
تو همون پوزیشن مونده بود که کوک خواست پاشه ولی نشد...دستشو گذاشت رو بازوی تهیونگ تا دستشو بلند کنه ولی نتونست...
-تهیونگ میخوام برم..
۴۰۸
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.