پارت 25
#پارت_25
آقای مافیا ♟🎲
یهو متوجه شدم که صورتمون فقط دو میلی متر با هم فاصله داره و فقط کافیه یک کلمه حرف بزنم
تا ل//ب/م به لب//ش بر خـورد کنه
همینجوری تو چشام نگاه میکردم یهو انگشت
اشارش رو ل/بم گذاشت و گفت:
+منح/رف
_آقای سامیار الان هدفتون از اینجور رفتار ها چیه؟ من معلمتونم و اینجور رفتاری رو میتونم به مدیر اموزشگاه اطلاع بدم
با عصبانیت گفت:
+بیا ببینیم آقای مدیر چی میگن؟
# سامیار
گوشی چنگ زدم و از رو. تخت برداشتم
زنگ موسوی زدم و با بوق اول جواب داد
+سلام اقای موسوی... خواستم بدونم خانم سالاری وقتی تو من هستند حرف حرف ایشونه یا نه
وقتی قضیه رو فهمید پفی کشید و گفت:
قربان حرف حرف شماست
همون موقع گوشی قطع کردم و قیافه افاق که
تو شک بود به چشمام اومد
گفتم:
+ بسه دیگه
_چی چیو بسه
+ این درسای مسخره
_ نه خیر باید بشینی ادامه درس
بلند غریدم:
+ اینجا خونه من و من دستور میدم فهمیدی
وقتی اروم شدم متوجه شدم آفاق داره گریه میکنه پف کلافه ای کشیدم و رفتم کنارش و دستم و دورش انداختم که گفت
_ ولم کن هق.. هق تو نامحرمی هق..
واییی داشتم دیوونه میشدم اخه چطور یه
دختر میتونه انقدر ناز باشه
نه نه.. نه سامیار... تو مافیایی این فکرا چیه
بلند شدم و سرد بهش گفتم:
+ پاشو بیا پایین
_ نمی خوام...
+پاشو.... من یه حرف و دوبار نمیزنمبا هم رفتیم پایین و روی مبل روبه رو هم نشستیم
برای مدت طولانی کل خونه در سکوت بود و آفاق در سکوت داشت گریه میکرد اعصابم داشت خورد میشد
+ چته آفاق
چرا گریه میکنی بخاطر ات...
_ نه بخاطر اتفاق که افتاد نیست
+ پس دلیلش چیه
_ به شما ربطی نداره قضیه خانوادگی شما
هیچی از من نمیدونید
+آفاق سالاری ۲۰ ساله پدرت فوت کردت مادرت خونه اینو اون کار میکنه تا یه پولی بگیره داداشتم تازگیا سربازیش تموم شده و خودتم برای پول در آوردن اومدی کار کنی و.....
_........ تو.... تو.. کی.. هستی
چطور.. همه چیو راجبم.... میدونی
#رمان
#اسمات
#مافیایی
#BTS
#BLACKPINK
آقای مافیا ♟🎲
یهو متوجه شدم که صورتمون فقط دو میلی متر با هم فاصله داره و فقط کافیه یک کلمه حرف بزنم
تا ل//ب/م به لب//ش بر خـورد کنه
همینجوری تو چشام نگاه میکردم یهو انگشت
اشارش رو ل/بم گذاشت و گفت:
+منح/رف
_آقای سامیار الان هدفتون از اینجور رفتار ها چیه؟ من معلمتونم و اینجور رفتاری رو میتونم به مدیر اموزشگاه اطلاع بدم
با عصبانیت گفت:
+بیا ببینیم آقای مدیر چی میگن؟
# سامیار
گوشی چنگ زدم و از رو. تخت برداشتم
زنگ موسوی زدم و با بوق اول جواب داد
+سلام اقای موسوی... خواستم بدونم خانم سالاری وقتی تو من هستند حرف حرف ایشونه یا نه
وقتی قضیه رو فهمید پفی کشید و گفت:
قربان حرف حرف شماست
همون موقع گوشی قطع کردم و قیافه افاق که
تو شک بود به چشمام اومد
گفتم:
+ بسه دیگه
_چی چیو بسه
+ این درسای مسخره
_ نه خیر باید بشینی ادامه درس
بلند غریدم:
+ اینجا خونه من و من دستور میدم فهمیدی
وقتی اروم شدم متوجه شدم آفاق داره گریه میکنه پف کلافه ای کشیدم و رفتم کنارش و دستم و دورش انداختم که گفت
_ ولم کن هق.. هق تو نامحرمی هق..
واییی داشتم دیوونه میشدم اخه چطور یه
دختر میتونه انقدر ناز باشه
نه نه.. نه سامیار... تو مافیایی این فکرا چیه
بلند شدم و سرد بهش گفتم:
+ پاشو بیا پایین
_ نمی خوام...
+پاشو.... من یه حرف و دوبار نمیزنمبا هم رفتیم پایین و روی مبل روبه رو هم نشستیم
برای مدت طولانی کل خونه در سکوت بود و آفاق در سکوت داشت گریه میکرد اعصابم داشت خورد میشد
+ چته آفاق
چرا گریه میکنی بخاطر ات...
_ نه بخاطر اتفاق که افتاد نیست
+ پس دلیلش چیه
_ به شما ربطی نداره قضیه خانوادگی شما
هیچی از من نمیدونید
+آفاق سالاری ۲۰ ساله پدرت فوت کردت مادرت خونه اینو اون کار میکنه تا یه پولی بگیره داداشتم تازگیا سربازیش تموم شده و خودتم برای پول در آوردن اومدی کار کنی و.....
_........ تو.... تو.. کی.. هستی
چطور.. همه چیو راجبم.... میدونی
#رمان
#اسمات
#مافیایی
#BTS
#BLACKPINK
۳.۴k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.