❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part63
دنبال هوسوک همه از عمارت خارج و به سمت در خروجی رفتن.
جیمین اولین کسی بود که با دیدن گرگ غول پیکر سیاه، رو سینش صلیب کشید: یا مسیح، اون گرگه یا گرگینه؟
هوسوک به سرعت با گوشیش چند تا عکس گرفت: اون تقریبا اندازه ی یه اسب جثه داره!
نگهبان اسلحه اش رو کشید و از تهیونگ پرسید: رئیس بزنیمش؟
تهیونگ اخث غلیظی کرد: چجوری دلت میاد موجودی به این عظمت و زیبایی رو بزنی؟ غلاف کنین!
همه نگهبان ها اسلحه ها رو غلاف کردن و جونگکوک تو دلش زیبایی اون آلفای مغرور رو تحسین کرد.
جیمین: چجوری اومده اینجا؟ یعنی فرار کرده؟
هوسوک: بعید میدونم، شایعه ها میگن اونا خیلی زبون فهمن... وایسا ببینم اون چیه دور گردنش؟
کوک تنها کسی بود که جرعت کرد و به اون هیولای زیبا نزدیک شد.
رکس با استشمام بویی که امروز روی بدن سیترا بود خرناس عصبی کشید و فهمید اون کسی که به سیترا نزدیک شده یه مرده!
کوک دستاشو به نشونه تسلیم بالا اورد: اروم باش کاری باهات ندارم!
در هر صورت رکس وجبور بود اروم باشه، چون سیترا پیغام رو دور گردنش بسته بود تا اون رو به مردی بده که بوش رو لباسش بود!
کوک بدون ترس بند دور گردن رکس رو باز کرد و کاغذ رو بیرون اورد.
با دیدن دستخط زیبای سیترا لبخند محوی زد:
«من سر قولم هستم و حاضرم خصوصی باهات ملاقات کنم، من تنهام، پس اگه هنوز یکم شرافت برات باقی مونده تنها بیا»
اخم کرد و به ادرس خیره شد. یعنی باید حرف سیترا رو باور میکرد؟ البته که میکرد اون هیچ وقت دروغ نمیگفت!
رو به گرگ عظیم الجثه گفت: تو با من میای؟!
اما رکس بهش اعتنایی نکرد. با سرعتی باور نکردنی از اونجا دور شد.
هوسوک: تو خیابونا مردم ازش نمیترسن؟
تهیونگ: مردم اونقدر باهوش نیستن که بفهمن اون یه گرگه، فکر میکنن یه سگ قوی و شکاریه!
بعد به کوک نزدیک شد: چی نوشته؟
کوک نامه رو تو جیبش چپوند: ازم خواسته تنها برم تا ملاقات کنیم.
جیمین پوزخند زد: میتونست از گوشی استفاده کنه... اه خدای من ما که دیگه تو زمان چوسان نیستیم که نامه فرستاده، اونم نه با کبوتر... با گرگ!
تهیونگ با تاسف به جیمین نگاه کرد: محض رضای فاک اون مخ پوکت رو به کار بنداز، اون نمیخاسته زنگ بزنه یا تکست بده چون ممکن بوده رد گوشی و محلی که توشه بزنیم!
اهی کشید: با چه فکری تو رو استخدام کردم جیم؟
جیمین لب گزید: یعنی انقدر باهوشه؟
کوک: بیشتر از انقدر.
تهیونگ: تو که نمیخای تنها بری.
کوک: اونم تنهاست.
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part63
دنبال هوسوک همه از عمارت خارج و به سمت در خروجی رفتن.
جیمین اولین کسی بود که با دیدن گرگ غول پیکر سیاه، رو سینش صلیب کشید: یا مسیح، اون گرگه یا گرگینه؟
هوسوک به سرعت با گوشیش چند تا عکس گرفت: اون تقریبا اندازه ی یه اسب جثه داره!
نگهبان اسلحه اش رو کشید و از تهیونگ پرسید: رئیس بزنیمش؟
تهیونگ اخث غلیظی کرد: چجوری دلت میاد موجودی به این عظمت و زیبایی رو بزنی؟ غلاف کنین!
همه نگهبان ها اسلحه ها رو غلاف کردن و جونگکوک تو دلش زیبایی اون آلفای مغرور رو تحسین کرد.
جیمین: چجوری اومده اینجا؟ یعنی فرار کرده؟
هوسوک: بعید میدونم، شایعه ها میگن اونا خیلی زبون فهمن... وایسا ببینم اون چیه دور گردنش؟
کوک تنها کسی بود که جرعت کرد و به اون هیولای زیبا نزدیک شد.
رکس با استشمام بویی که امروز روی بدن سیترا بود خرناس عصبی کشید و فهمید اون کسی که به سیترا نزدیک شده یه مرده!
کوک دستاشو به نشونه تسلیم بالا اورد: اروم باش کاری باهات ندارم!
در هر صورت رکس وجبور بود اروم باشه، چون سیترا پیغام رو دور گردنش بسته بود تا اون رو به مردی بده که بوش رو لباسش بود!
کوک بدون ترس بند دور گردن رکس رو باز کرد و کاغذ رو بیرون اورد.
با دیدن دستخط زیبای سیترا لبخند محوی زد:
«من سر قولم هستم و حاضرم خصوصی باهات ملاقات کنم، من تنهام، پس اگه هنوز یکم شرافت برات باقی مونده تنها بیا»
اخم کرد و به ادرس خیره شد. یعنی باید حرف سیترا رو باور میکرد؟ البته که میکرد اون هیچ وقت دروغ نمیگفت!
رو به گرگ عظیم الجثه گفت: تو با من میای؟!
اما رکس بهش اعتنایی نکرد. با سرعتی باور نکردنی از اونجا دور شد.
هوسوک: تو خیابونا مردم ازش نمیترسن؟
تهیونگ: مردم اونقدر باهوش نیستن که بفهمن اون یه گرگه، فکر میکنن یه سگ قوی و شکاریه!
بعد به کوک نزدیک شد: چی نوشته؟
کوک نامه رو تو جیبش چپوند: ازم خواسته تنها برم تا ملاقات کنیم.
جیمین پوزخند زد: میتونست از گوشی استفاده کنه... اه خدای من ما که دیگه تو زمان چوسان نیستیم که نامه فرستاده، اونم نه با کبوتر... با گرگ!
تهیونگ با تاسف به جیمین نگاه کرد: محض رضای فاک اون مخ پوکت رو به کار بنداز، اون نمیخاسته زنگ بزنه یا تکست بده چون ممکن بوده رد گوشی و محلی که توشه بزنیم!
اهی کشید: با چه فکری تو رو استخدام کردم جیم؟
جیمین لب گزید: یعنی انقدر باهوشه؟
کوک: بیشتر از انقدر.
تهیونگ: تو که نمیخای تنها بری.
کوک: اونم تنهاست.
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۹k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.