رمانمعشوقهاستاد

رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۶۴
بهشون که رسیدم گفتم: سلام.
به طرفم چرخیدند که با دیدنم اخمی کردند.
تا خواستند به سمتم هجوم بیارند سریع دستهامو
بالا گرفتم و تند گفتم: آروم باشید واستون تعریف
میکنم، مربوط به استاده.
با این حرفم چشم هاشون انگار برقی زد اما سعی
کردند اخمشونو نگه دارند.
محدثه: بگو تا کتک نخوردي، کدوم استاد رو میگی؟
-استاد رادمنش.
عدهاي توجهشون بهم جلب شد که اخمی کردم.
انگار اسم این استاد رادمنش خیلی خاصه! اگه می
دونستند که چه بیشعوریه عمرا اگه جذبش می
شدند.
خواستم یه جاي خلوت بکشونمشون ولی صداي
آقاي معینی بلند شد.
-همگی بیاین تو، اول ترم اولیا.
عطیه پوفی کشید.
-بر خرمگس معرکه لعنت.
نفس آسودهاي کشیدم.
پشت سر بقیه رفتیم.
وارد که شدم نگاهمو اطراف چرخوندم.
آقاي معینی: ترم اولیا پس دیگه دست شما.
-نگران نباشید.
با شنیدن صداي استاد اونم کنارم از جا پریدم و
سریع بهش نگاه کردم که دیدمش.
آروم آروم ازش دور شدم ولی صداي محدثه گند زد.
-کجا میري مطهره؟
با حرص به سمتش چرخیدم که دیدم استادم داره
بهم نگاه میکنه‌.
-الهی این مطهره بمیره از دستت راحت بشه.
اخمهاي استاد چنان به هم گره خوردند که به غلط
کردن افتادم.
-مواظب حرفهاتون باشید، از همینجا هم جم
نخورید ممکنه گممون کنید.
نیش اون دوتا غزمیت حسابی باز شد.
محدثه: بخدا میبینید از دستش چی میکشیم
استاد؟ همش باید مراقبش باشیم که یهو در نره.
نیم نگاهی به منی که از حرص داشتم آتیش می
گرفتم انداخت و گفت: دیشبم معلوم نیست کجا
گذاشته رفته!
استاد سعی کرد نخنده و انگشتشو به لبش کشید -دیشب جاشون خوب بوده.
عطیه: او! مگه کجا بوده؟ شما میدونید؟
تهدیدوار گفتم: خفه میشید یا خفتون کنم؟
استاد با تعجب گفت: با منم هستید؟
با حرص گفتم: شاید.
عطیه و محدثه هینی کشیدند و عطیه تو پهلوم زد.
یکی از اون سه تا دخترا که اسمش هلیا بود رو به
روي استاد وایساد.
-واي نمیدونید چقدر خوشحالم که باهامون اومدید، اینجور اگه سوالی داشه باشیم میتونیم
ازتون بپرسیم، شما شبا کجا میمونید؟ با مایید؟
به سمتشون رفتم و با حرصی که سعی میکردم پنهانش کنم گفتم: دقیقا تو چیکار داري که ببینی
شبا استاد کجا میمونه؟
-میخوام بدونم تا اگه سوالی داشتیم بریم ازشون
بپرسیم عزیزم.
با حرص خندیدم.
-اونم شب؟
دختره یه لبخند مسخرهاي زد و با ناز نگاهی به
استاد انداخت.
-شاید.
استاد دست به جیب گفت: امشب ساعت ده تو
ویلاي شمارهی پنج تنهام، میتونید بیاین
سوالاتونو بپرسین.
دندونهامو روي هم فشار دادم.
بهم نگاه کرد.
-همه میتونند بیان.
هلیا: وایی ممنونم استاد، فعلا با اجازه.
اینو گفت و رفت.
-شما هم میاین؟
لبخند پر حرصی زدم.
-نه...
کشیده گفتم: استاد.
ادامه دارد..
دیدگاه ها (۲)

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۶۵با حرص لبشو با زبونش تر کرد.-منکه ...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۶۶خاموشش کنه ولی نشد و به سمت آشپزخو...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۶۳اون دوتا مخصوصا اون استاده هم کوفت...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۶۲اخم کردم.-بلند شید ببینم.خواست حرف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط