رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۶۳
اون دوتا مخصوصا اون استاده هم کوفت بخورند.
روي صندلی نشستم و تقریبا خونسرد مشغول
خوردن شدم.
وارد شدند که نیم نگاهی هم بهشون ننداختم.
پسره که فکر کنم فرهاد باید باشه با تعجب گفت: یه
دفعه همشو برمیداشتی دیگه!
توجهی نکردم و لقمهی دیگه گرفتم.
استاد دستشو روي صندلیم گذاشت و خم شد.
تا خواست لقمهاي بگیره آرنجمو توي صورتش کوبیدم که آخی گفت و نون از دستش ول شد و
دستشو روي صورتش گرفت.
-روانی!
پسره فرهاد پوفی کشید.
-بشین بازم درست میکنم.
نشست و پسره هم سراغ یخچال رفت.
-خوشمزهست؟
بهش نگاه کردم.
-عالیه.
دندونهاشو روي هم فشار داد.
لقمهمو قورت دادم.
-ساعت چنده؟ ده قرار بود ببرنمون.
به صندلی تکیه داد.
-هشته.
-حالا جلوي اون همه آدم چجوري میخواین برسونید ویلا؟ حتما دوستامم در به در دارند دنبالم منو
میگردند.
-خودم میدونم چیکار باید بکنم.
باشهاي گفتم و به خوردنم ادامه دادم...
ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
-اگه دوستام رفته باشند به آقاي معینی گفته
باشند که من گم و گور شدم چی؟
عینکش آفتابیشو به چشمهاش زد.
-نگران نباش، اونو هم حلش کردم.
نفس آسودهاي کشیدم و به خیابون چشم دوختم.
چند دقیقه گذشت تا اینکه سکوتو شکست.
-مطهره؟
بهش نگاه کردم.
-بله؟
عینکشو برداشت و کوتاه بهم نگاه کرد.
-یه سري حرفهاي توي اتاق راست بود.
اخم کردم.
-کدومش؟
-من...
دستی به ته ریشش کشید.
-تو از بیماري من خبر داري اما به طور عجیبی واقعا به بدنت کشش دارم، شاید بتونم با تو لذتی که
مرداي دیگه تجربهش میکنند رو تجربه کنم.
از خجالت سرمو پایین انداختم.
-چرا من؟
کوتاه بهم نگاه کرد.
-باور کن خودمم دلیلشو نمیدونم.
نفس عمیقی کشید.
-چقدر میخواي تا واسه مدتی صیغهم بشی؟
اخمهام به هم گره خوردند و با غصب بهش نگاه
کردم.
-دیگه همچین حرفیو ازتون نشنوم، فکر کردید
بخاطر پول میام زیر خواب بشم؟
برخلاف اینکه فکر میکردم اصرار میکنه آروم
گفت: معذرت میخوام.
با اخم صورتمو به سمت شیشه چرخوندم.
چرا من خدا؟ تویی که میدونی من از این کثافت
بازیا خوشم نمیاد چرا من؟ چرا یه دختر خراب نه؟
یه کم نزدیک ساختمون همایش و جشنواره وایساد.
بدون هیچ حرفی پیاده شدم و در رو بستم و به
سمت ساختمون رفتم که با کمی مکث به راه افتاد.
حسابی شلوغ بود و ماشینهاي زیادي پارك شده
بودند.
اونقدر رفتم تا اینکه با دیدن بچههاي دانشگاهم به
طور نامحسوس بهشون نزدیک شدم و خودمو قاطیشون کردم.
نگاهمو به دنبال بچههاي کلاسم چرخوندم.
با دیدنشون از بین جمعیت به طرفشون رفتم و از
چند نفرشون سراغ عطیه و محدثه رو گرفتم که
یکیشون جایی که وایساده بودند رو نشونم داد.
با استرس به سمتشون رفتم.
کتک نخورم صلوات.
ادامه دارد...
#پارت_۶۳
اون دوتا مخصوصا اون استاده هم کوفت بخورند.
روي صندلی نشستم و تقریبا خونسرد مشغول
خوردن شدم.
وارد شدند که نیم نگاهی هم بهشون ننداختم.
پسره که فکر کنم فرهاد باید باشه با تعجب گفت: یه
دفعه همشو برمیداشتی دیگه!
توجهی نکردم و لقمهی دیگه گرفتم.
استاد دستشو روي صندلیم گذاشت و خم شد.
تا خواست لقمهاي بگیره آرنجمو توي صورتش کوبیدم که آخی گفت و نون از دستش ول شد و
دستشو روي صورتش گرفت.
-روانی!
پسره فرهاد پوفی کشید.
-بشین بازم درست میکنم.
نشست و پسره هم سراغ یخچال رفت.
-خوشمزهست؟
بهش نگاه کردم.
-عالیه.
دندونهاشو روي هم فشار داد.
لقمهمو قورت دادم.
-ساعت چنده؟ ده قرار بود ببرنمون.
به صندلی تکیه داد.
-هشته.
-حالا جلوي اون همه آدم چجوري میخواین برسونید ویلا؟ حتما دوستامم در به در دارند دنبالم منو
میگردند.
-خودم میدونم چیکار باید بکنم.
باشهاي گفتم و به خوردنم ادامه دادم...
ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
-اگه دوستام رفته باشند به آقاي معینی گفته
باشند که من گم و گور شدم چی؟
عینکش آفتابیشو به چشمهاش زد.
-نگران نباش، اونو هم حلش کردم.
نفس آسودهاي کشیدم و به خیابون چشم دوختم.
چند دقیقه گذشت تا اینکه سکوتو شکست.
-مطهره؟
بهش نگاه کردم.
-بله؟
عینکشو برداشت و کوتاه بهم نگاه کرد.
-یه سري حرفهاي توي اتاق راست بود.
اخم کردم.
-کدومش؟
-من...
دستی به ته ریشش کشید.
-تو از بیماري من خبر داري اما به طور عجیبی واقعا به بدنت کشش دارم، شاید بتونم با تو لذتی که
مرداي دیگه تجربهش میکنند رو تجربه کنم.
از خجالت سرمو پایین انداختم.
-چرا من؟
کوتاه بهم نگاه کرد.
-باور کن خودمم دلیلشو نمیدونم.
نفس عمیقی کشید.
-چقدر میخواي تا واسه مدتی صیغهم بشی؟
اخمهام به هم گره خوردند و با غصب بهش نگاه
کردم.
-دیگه همچین حرفیو ازتون نشنوم، فکر کردید
بخاطر پول میام زیر خواب بشم؟
برخلاف اینکه فکر میکردم اصرار میکنه آروم
گفت: معذرت میخوام.
با اخم صورتمو به سمت شیشه چرخوندم.
چرا من خدا؟ تویی که میدونی من از این کثافت
بازیا خوشم نمیاد چرا من؟ چرا یه دختر خراب نه؟
یه کم نزدیک ساختمون همایش و جشنواره وایساد.
بدون هیچ حرفی پیاده شدم و در رو بستم و به
سمت ساختمون رفتم که با کمی مکث به راه افتاد.
حسابی شلوغ بود و ماشینهاي زیادي پارك شده
بودند.
اونقدر رفتم تا اینکه با دیدن بچههاي دانشگاهم به
طور نامحسوس بهشون نزدیک شدم و خودمو قاطیشون کردم.
نگاهمو به دنبال بچههاي کلاسم چرخوندم.
با دیدنشون از بین جمعیت به طرفشون رفتم و از
چند نفرشون سراغ عطیه و محدثه رو گرفتم که
یکیشون جایی که وایساده بودند رو نشونم داد.
با استرس به سمتشون رفتم.
کتک نخورم صلوات.
ادامه دارد...
۸۱۷
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.