رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۶۵
با حرص لبشو با زبونش تر کرد.
-منکه مثل اون دخترا نمیخوام تا شاید بعدا بتونم
بیام توي تخ...
فهمیدم چی دارم میگم که سریع ساکت شدم.
با چشمهاي ریز شده گفت: تا کجا بتونی بیاي؟
نگاهمو ازش گرفتم.
یه کم جا به جا شد و اونورم وایساد.
همونطور که به اطراف نگاه میکرد آرومتر گفت:
تختم نه؟ ولی تو که میدونی من فقط با تو...
عصبی به سمتش چرخیدم.
-بسه، دیگه نگید.
بهم نگاه کرد و آرومتر گفت: چرا نگم عزیزم؟
واقعیته.
بعد بلند گفت: خب بچهها دیگه ساکت باشید دنبالم
بیاین.
بعد از رو به روم رد شد و رفت که همه پشت سرش
رفتند.
دندونهامو روي هم فشار دادم و دستمو مشت
کردم.
محدثه با اخم گفت: دیشب چی شده مطهره؟
-الان وقتش نیست، بعدا میگم.
پشت سر بقیه رفتم که همراهم اومدند.
بیشعور!
*******
خواستم در رو باز کنم که عطیه گرفتم و با تعجب
گفت: تو رسما دیوونه شدي مطهره!
دستشو پس زدم.
-حرف نزن، دخترهی هرزه اگه بمیرمم نمیذارم به
استاد نزدیک بشه.
محدثه خندید.
-تو عاشقشی.
غریدم: خفه شو.
-قبول کن عشقم.
انگشت اشارمو طرفش گرفتم.
-ببند دهنتو، هیچ کدوم همراهم نمیاین،
فهمیدید؟
دستهاشونو بالا گرفتند
از در پشتی ویلا بیرون اومدم و در رو بستم.
این طرف مورچه هم رفت و آمد نمیکرد.
به سمت ویلاي استاد قدم برداشتم.
کبریت توي جیبمو لمس کردم.
تیکه چوبهایی که پیدا کرده بودمو محکمتر گرفتم.
پشت ویلا وایسادم و آروم از پنجره نگاهی به داخل
انداختم.
اتاق که خالی بود.
از اون پنجره نگاهی انداختم که استاد رو با اون
دختره دیدم.
دستم خود به خود مشت شد.
استاد دست به سینه یه چیزي بهش گفت.
دختره دفتر به دست با عشوه به سمتش رفت.
تو نگاه استاد بیحسی موج میزد.
پوزخندي زدم.
استاد تحریک نمیشه هرزه خانم.
پنجرهی چوبی رو کمی باز کردم که صداشونو
شنیدم.
استاد: فکر کنم قرار بود بقیه هم بیان.
هلیا: آم... گفتن من بیام بپرسم بعد برم بهشون بگم.
-خیلوخب، پس بشینید.
روي مبل نشست که هلیا هم با پررویی کنارش نشست.
-هیکل خوبی دارید استاد.
-نظر لطفته.
هلیا پاشو روي پاش انداخت که مانتوي جلو بازش کنار رفت و رونهاش بدجور تو دید قرار گرفتند.
کاش میشد تو رو آتیش میزدم.
دستشو روي بازوي استاد گذاشت.
-راستی، آقاي معینی میگفت شما هیچ وقت
نمیومدید، امسال چی شده؟
استاد مچشو گرفت و دستشو برداشت.
-دلم میخواست.
هلیا بهش نزدیکتر شد و از عمد خودکار رو از
دستش انداخت.
دستشو روي رون استاد گذاشت و خم شد.
نفس عصبی کشیدم.
دیگه بسه.
کبریتو برداشتم و باهاش چوبو آتیش زدم.
" گفتم
وقتی خوب آتیش گرفت زیر لب "بسم اللهاي
و یه دفعه درست جلوي پاش که فرشی هم نبود
پرت کردم که جیغی زد و سریع بلند شد.
-آتیش! استاد آتیش!
استاد سریع بلند شد و سعی کرد با کفشش
ادامه دارد...
#پارت_۶۵
با حرص لبشو با زبونش تر کرد.
-منکه مثل اون دخترا نمیخوام تا شاید بعدا بتونم
بیام توي تخ...
فهمیدم چی دارم میگم که سریع ساکت شدم.
با چشمهاي ریز شده گفت: تا کجا بتونی بیاي؟
نگاهمو ازش گرفتم.
یه کم جا به جا شد و اونورم وایساد.
همونطور که به اطراف نگاه میکرد آرومتر گفت:
تختم نه؟ ولی تو که میدونی من فقط با تو...
عصبی به سمتش چرخیدم.
-بسه، دیگه نگید.
بهم نگاه کرد و آرومتر گفت: چرا نگم عزیزم؟
واقعیته.
بعد بلند گفت: خب بچهها دیگه ساکت باشید دنبالم
بیاین.
بعد از رو به روم رد شد و رفت که همه پشت سرش
رفتند.
دندونهامو روي هم فشار دادم و دستمو مشت
کردم.
محدثه با اخم گفت: دیشب چی شده مطهره؟
-الان وقتش نیست، بعدا میگم.
پشت سر بقیه رفتم که همراهم اومدند.
بیشعور!
*******
خواستم در رو باز کنم که عطیه گرفتم و با تعجب
گفت: تو رسما دیوونه شدي مطهره!
دستشو پس زدم.
-حرف نزن، دخترهی هرزه اگه بمیرمم نمیذارم به
استاد نزدیک بشه.
محدثه خندید.
-تو عاشقشی.
غریدم: خفه شو.
-قبول کن عشقم.
انگشت اشارمو طرفش گرفتم.
-ببند دهنتو، هیچ کدوم همراهم نمیاین،
فهمیدید؟
دستهاشونو بالا گرفتند
از در پشتی ویلا بیرون اومدم و در رو بستم.
این طرف مورچه هم رفت و آمد نمیکرد.
به سمت ویلاي استاد قدم برداشتم.
کبریت توي جیبمو لمس کردم.
تیکه چوبهایی که پیدا کرده بودمو محکمتر گرفتم.
پشت ویلا وایسادم و آروم از پنجره نگاهی به داخل
انداختم.
اتاق که خالی بود.
از اون پنجره نگاهی انداختم که استاد رو با اون
دختره دیدم.
دستم خود به خود مشت شد.
استاد دست به سینه یه چیزي بهش گفت.
دختره دفتر به دست با عشوه به سمتش رفت.
تو نگاه استاد بیحسی موج میزد.
پوزخندي زدم.
استاد تحریک نمیشه هرزه خانم.
پنجرهی چوبی رو کمی باز کردم که صداشونو
شنیدم.
استاد: فکر کنم قرار بود بقیه هم بیان.
هلیا: آم... گفتن من بیام بپرسم بعد برم بهشون بگم.
-خیلوخب، پس بشینید.
روي مبل نشست که هلیا هم با پررویی کنارش نشست.
-هیکل خوبی دارید استاد.
-نظر لطفته.
هلیا پاشو روي پاش انداخت که مانتوي جلو بازش کنار رفت و رونهاش بدجور تو دید قرار گرفتند.
کاش میشد تو رو آتیش میزدم.
دستشو روي بازوي استاد گذاشت.
-راستی، آقاي معینی میگفت شما هیچ وقت
نمیومدید، امسال چی شده؟
استاد مچشو گرفت و دستشو برداشت.
-دلم میخواست.
هلیا بهش نزدیکتر شد و از عمد خودکار رو از
دستش انداخت.
دستشو روي رون استاد گذاشت و خم شد.
نفس عصبی کشیدم.
دیگه بسه.
کبریتو برداشتم و باهاش چوبو آتیش زدم.
" گفتم
وقتی خوب آتیش گرفت زیر لب "بسم اللهاي
و یه دفعه درست جلوي پاش که فرشی هم نبود
پرت کردم که جیغی زد و سریع بلند شد.
-آتیش! استاد آتیش!
استاد سریع بلند شد و سعی کرد با کفشش
ادامه دارد...
۵۲۲
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.