رمانمعشوقهاستاد

رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۶۶
خاموشش کنه ولی نشد و به سمت آشپزخونه دوید.
یکی دیگه آتیش زدم و به سمت هلیا پرت کردم و
سریع در پنجره رو بستم که بازم جیغ زد.
-اینها از کجا میان؟؟
بازم یکی دیگه به سمتش پرت کردم و سریع در
پنجره رو بستم.
این دفعه با جیغ به سمت در رفت.
استاد با یه پارچ آب بیرون اومد و آتیشها رو
خاموش کرد.
لبخند عمیقی روي لبم نشست.
صداي داد هلیا رو از اون طرف شنیدم.
-این خونه جن داره.
نفس سر خوشی کشیدم.
آخیش، جگرم حال اومد.
صداي عدهایو اون طرف شنیدم و پس بندش صداي
در.
با احتیاط به داخل نگاه کردم.
دود خونه رو پر کرده بود.
استاد لباسشو تمیز کرد و در رو باز کرد که با
عدهاي دانشجو و یه مسئول رو به رو شدم.
بالاخره با کلی حرف زدن در رو بست و به سمت
پنجره اومد که سریع کمی از خونه فاصله گرفتم.
همونطور که قوطی کبریتو بالا پرتاب میکردم و
میگرفتم به سمت ویلا رفتم.
با سر خوشی خندیدم و دور خودم چرخیدم.
درست مثل اینهایی که مست کردند هیچی از غم
نمیفهمیدم.
خودمو به سمت بالا کشیدم و با خنده گفتم:قیافهش خدا!
باز چرخی زدم اما با کسی که پشت سرم دیدم
سرجام میخکوب شدم و قلبم وایساد.
دست به سینه به سمتم اومد که سریع کبریتو توي
جیبم گذاشتم.
-تو این سرما اینجاها چیکار میکنی؟
لبخند پر استرسی زدم.
-قدم... قدم میزدم.
ابروهاشو کوتاه بالا انداخت.
-آهان.
رو به روم وایساد.
-میدونی تو ویلا چی شد؟
-نه، چی شد؟
انگار سعی میکرد نخنده.
انگشتشو به لبش کشید.
-خیلی عجیب بود! یه دفعه چوبهایی که آتیش
زده شده بودند داخل پرت میشدند.
الکی خودمو متعجب نشون دادم.
-واقعا؟ شاید کار جنا بوده! باهاتون خصومتی
دارند؟
بهم نزدیکتر شد.
-نمیدونم کار کی بوده اما شاید تو بفهمی.
هل خندیدم.
-چرا من؟
-چون تو اینورا بودي.
-ولی منکه چیزي ندیدم.
یه دفعه مچمو گرفت و کشوندم که با تعجب گفتم:
چیکار میکنید؟!
-میخوام صحنهی جرمو نشونت بدم شاید بفهمی.
ناخونمو گاز گرفتم.
وایی خدا!
در ویلا رو باز کرد.
-برو تو.
-استاد من خوابم میاد.
داخل پرتم کرد و در رو بست که با استرس به
طرفش چرخیدم.
کتشو از تنش درآورد.
-کسی نیست، راحت باش، استادا رفتند ویلاي
آقاي معینی، یه کم اونورتره.
-چیزه... من میخوام برم.
خونسرد تموم پردهها رو کشید.
-چرا بري؟ مگه هلیا رو بیرون نکردي که خودت
بیاي؟
با تعجب گفتم: چی؟!
خودشو روي مبل انداخت.
-تو دیوونهاي نه؟ اگه ویلا آتیش میگرفت چی؟
خودمو به نفهمی زدم.
-من منظورتونو نمیفهمم.
بلند شد و به سمتم اومد.
-چرا اینکارا رو میکنی؟ امشب یه جواب درست و
حسابی بدون فرار کردن ازت میخوام.
سعی کردم خونسرد باشم.
ادامه دارد..
دیدگاه ها (۲)

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۶۷-من-کار خاصی نکردم، درضمن، براي چی...

بنظرتون چی میشه یخورده روحیه بدین:)

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۶۵با حرص لبشو با زبونش تر کرد.-منکه ...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۶۴بهشون که رسیدم گفتم: سلام.به طرفم ...

ویو کوکسِرُم پر شده بود که جیمین با تأسف گفت=جئون خونشو کلا ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط