پارت بیست و هفتم
#پارت_بیستو_هفتم
روی زانوهاش نشست،وقتی هم قد من شد پیشونیم رو بوسید و با لحن بچگانه و شیطنتآمیز گفت
_شما اصلا نمیگی یه عمورسولی وجود داره که دلش قد یه مورچه کوچولو شده برات؟...
انگار با دیدنش هیجان روزهای قبل برگشت
با خوشحالی و صدای بلند گفتم
_عمو شما کجا بودید؟
_منکه خونمونم...
نوک بینیم رو فشار داد و گفت
_حالا شما بگو کجا رفتی کوچولوی ریزهمیزه
دیروز اومدم خونتون هرچی زنگ زدم نبودید که
_ما چند روزه رفتیم خونه آقاجونم...
و بعد با هیجان گفتم
_راستی الان عزیز میاد دنبالم بذار نشونتون بدمش
خیلی مهربونه عمو...
با چشمهام دنبال عزیز گشتم و بعد از پیدا کردنش داد زدم و گفتم
_عزیز من اینجام...
با اومدن عزیز عمو رسول بلند شد و بعد از احوالپرسی خطاب بهش گفت
_حقیقتش دیروز رفتم خونه نبودن
اگر امکان داشته باشه میخوام ببینم خانمِ رادُ...
عزیز با همون لحن مهربون همیشگی ازش استقبال کرد و همراه با عمو رفتیم خونه
کمی بعد وقتی مامان رسید با دیدن عمو اخم کرد و با طعنه گفت
_به به
شما کجا اینجا کجا آقا؟!...
عمو به احترام مامان بلند شد و گفت
_شرمنده آبجی
دیروز رفتم خونه اما نبودید
_ببخشید که نبودیمو باعث زحمت بیشتر شدیم...
رفتم جلوی مامان،عروسکمو نشونش دادم و گفتم
_مامان اینو عمو رسول برام گرفته...
مامان لبخند تلخی زد و گفت
_جبران کنیم براتون آقا رسول
_این چه حرفیه آبجی
من اگر این چند روز نبودم از هیچ چیزی خبر نداشتم
بعدش رفتم سر ساختمون که یکی از آشناها گفت این اتفاق افتاده
یکیدوبار ابراهیمو دیدم و آدرس خونرو ازش گرفتم
_شما سایتون که از سر ما کم بشه خودش بزرگترین لطفه
_آبجی...
مامان با بغض گفت
_کجای زندگی ما انقد بدبختی بود آخه؟
همون موقع که طمع سایه انداخت رو زندگی ابراهیم،اسم شما برده شد
الانم لطفا برید دیگه اسممونو نیارید
من خودم از پسش برمیام
دنیا همیشه یه جور نیست
همه چیز میچرخه،شما که نباشید خیالم راحتتره
_شما یه جور حرف میزنید انگار من نشستم زیر پای ابراهیم
من تو این پروژه سهمی نداشتم
اما نمیتونم ببینم پناه که مثل رهای خودمه اذیت بشه
شما الان عصبانی...
_من خوبِ خوبم...
و درب خونه رو باز کرد و با اشاره گفت
_بفرمایید آقا رسول
سلام منو به فاطمه برسونید بگید نمیخوام هیچکدومتونو اینطرفا ببینم...
عزیز به مامان اخم کرد که مامان فریادی عصبی زد و گفت
_پاشید برید آقا رسول
منو بچم نیازی به ترحمِ امثال شما نداریم
دیگه هم نبینم مزاحم دخترم بشید و حرفی بهش بزنید
بذارید خودش کنار بیاد با نبود باباش...
یکدفعه بغضش شکست و گفت...
روی زانوهاش نشست،وقتی هم قد من شد پیشونیم رو بوسید و با لحن بچگانه و شیطنتآمیز گفت
_شما اصلا نمیگی یه عمورسولی وجود داره که دلش قد یه مورچه کوچولو شده برات؟...
انگار با دیدنش هیجان روزهای قبل برگشت
با خوشحالی و صدای بلند گفتم
_عمو شما کجا بودید؟
_منکه خونمونم...
نوک بینیم رو فشار داد و گفت
_حالا شما بگو کجا رفتی کوچولوی ریزهمیزه
دیروز اومدم خونتون هرچی زنگ زدم نبودید که
_ما چند روزه رفتیم خونه آقاجونم...
و بعد با هیجان گفتم
_راستی الان عزیز میاد دنبالم بذار نشونتون بدمش
خیلی مهربونه عمو...
با چشمهام دنبال عزیز گشتم و بعد از پیدا کردنش داد زدم و گفتم
_عزیز من اینجام...
با اومدن عزیز عمو رسول بلند شد و بعد از احوالپرسی خطاب بهش گفت
_حقیقتش دیروز رفتم خونه نبودن
اگر امکان داشته باشه میخوام ببینم خانمِ رادُ...
عزیز با همون لحن مهربون همیشگی ازش استقبال کرد و همراه با عمو رفتیم خونه
کمی بعد وقتی مامان رسید با دیدن عمو اخم کرد و با طعنه گفت
_به به
شما کجا اینجا کجا آقا؟!...
عمو به احترام مامان بلند شد و گفت
_شرمنده آبجی
دیروز رفتم خونه اما نبودید
_ببخشید که نبودیمو باعث زحمت بیشتر شدیم...
رفتم جلوی مامان،عروسکمو نشونش دادم و گفتم
_مامان اینو عمو رسول برام گرفته...
مامان لبخند تلخی زد و گفت
_جبران کنیم براتون آقا رسول
_این چه حرفیه آبجی
من اگر این چند روز نبودم از هیچ چیزی خبر نداشتم
بعدش رفتم سر ساختمون که یکی از آشناها گفت این اتفاق افتاده
یکیدوبار ابراهیمو دیدم و آدرس خونرو ازش گرفتم
_شما سایتون که از سر ما کم بشه خودش بزرگترین لطفه
_آبجی...
مامان با بغض گفت
_کجای زندگی ما انقد بدبختی بود آخه؟
همون موقع که طمع سایه انداخت رو زندگی ابراهیم،اسم شما برده شد
الانم لطفا برید دیگه اسممونو نیارید
من خودم از پسش برمیام
دنیا همیشه یه جور نیست
همه چیز میچرخه،شما که نباشید خیالم راحتتره
_شما یه جور حرف میزنید انگار من نشستم زیر پای ابراهیم
من تو این پروژه سهمی نداشتم
اما نمیتونم ببینم پناه که مثل رهای خودمه اذیت بشه
شما الان عصبانی...
_من خوبِ خوبم...
و درب خونه رو باز کرد و با اشاره گفت
_بفرمایید آقا رسول
سلام منو به فاطمه برسونید بگید نمیخوام هیچکدومتونو اینطرفا ببینم...
عزیز به مامان اخم کرد که مامان فریادی عصبی زد و گفت
_پاشید برید آقا رسول
منو بچم نیازی به ترحمِ امثال شما نداریم
دیگه هم نبینم مزاحم دخترم بشید و حرفی بهش بزنید
بذارید خودش کنار بیاد با نبود باباش...
یکدفعه بغضش شکست و گفت...
۲.۳k
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.