پارتبیستوششم

#پارت_بیست‌و_ششم
پناه فکر میکرد بابا مثل همیشه میره و سریع با دست‌های پر برمیگرده
اما اینبار اشتباه میکرد
زانو‌هام رو بغل کردم و به عقربه‌های ساعت خیره بودم
هرچند دقیقه یکبار چشم‌هام رو میبستم و به خودم میگفتم
_تا صد که بشماری بابا میاد...
اما هربار ناامیدانه به صد میرسیدم و دوباره برای فراموش کردن موقعیت و امیدوار شدن به آینده از نو میشمردم
مامان آروم اشک میریخت و با چندتا تلفن به پدربزرگم و یکی از خاله‌هام همه‌ی واقعیت‌ها رو خبر داد
اما دقیقا همونجایی که میخواست بگه پدرم کجاست،نیم‌نگاهی غمگین بهم مینداخت و آروم‌تر از قبل صحبت میکرد
من فهمیده بودم
و با همون دنیای کوچیکم در تلاش بودم تا شرایط رو درک کنم
اما نمیفهمیدم دقیقا چی رو باید بپذیرم!
رفتن بابا؟
جدا شدن از بهترین دوست‌هام؟
غیبت بی‌سابقه‌ی عمو رسول؟
یا اشک‌های مامان؟...
با تاریک شدن هوا رفتم مقابل مامان و گفتم
_بابا دیگه نمیاد؟...
دست‌هام رو گرفت و گفت
_میاد قربونت برم
_پس چرا با مأمور رفت؟...
بغضش رو کنترل کرد و گفت
_رفت تا به کارای مجتمع برسه...
من میدونستم که بابا دیگه نیست اما حقیقت این بود که مادرم هیچ دلیل محکمی برای صحنه‌ای که دیدم نداشت و فقط از برگشتِ زودهنگامِ بابا میگفت...
اولین شب در نبود پدرم،مامان یک جفت از کفش‌هاش رو گذاشت بیرون و درب رو قفل کرد
تا نیمه‌های شب برام قصه گفت و بلاخره با سنگین شدن چشم‌هام خوابیدم
روز بعد مادرم همه‌ی لباس‌های ضروری رو گذاشت داخل یک ساک قدیمی و هردو راهی خونه‌ی پدربزرگم شدیم
با رفتن به خونه‌ی آقاجون همه چیز وحشتناک‌تر شد
من هیچکدوم از سرگرمی‌هام کنارم نبود و مامان هرروز به بهانه‌های مختلف تا عصر بیرون بود
عزیز من رو میرسوند مدرسه و با تعطیل شدنم بدون هیچ انگیزه‌ای دوباره برمیگشتم خونه‌ی آقاجون
نه همبازی داشتم نه میتونستم هر شبکه‌ای که میپسندم رو نگاه کنم
آقاجون اصلا حوصله‌ی نگهداری از یه بچه جدید رو نداشت،اون دائما با صدای بلند اخبار گوش میداد و من با شنیدن هر حوادثی ساکت‌و‌ساکت‌تر میشدم
عزیز یه زن مهربون بود که با کنار اومدن با تمام بی‌حوصلگی‌ها و بهانه‌گیری‌هام سعی میکرد آرومم کنه
اون حتی دیگه جواب هیچکدوم از بحث‌های بچگانه آقاجون رو نمی‌داد تا فضای خونه آروم‌تر از همیشه باشه و من بتونم تکالیفم رو انجام بدم...
یک هفته به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز وقتی از مدرسه تعطیل شدم قبل از دیدن عزیز،عمورسول با یه نایلون پر از خوراکی و یک عروسک زیبا با موهای طلایی اومد مقابلم...
دیدگاه ها (۳)

#پارت_بیست‌و_هفتم روی زانوهاش نشست،وقتی هم قد من شد پیشونیم ...

#پارت_بیست‌و_هشتم یکدفعه بغضش شکست و گفت_درسته پدر بالاسر پن...

_Cm🌻

#پارت_بیست‌و_پنجم بابا امیدوار بودمامان منتظر یک تغییر بزرگ ...

Mafias Stepdaughter

معرفی فیک (دور اما آشنا )

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط