معجزه ( پارت چهارم )
معجزه ( پارت چهارم )
* ویو ا/ت *
بعد از چند دقیقه رقصیدن از هم جدا شدیم و مراسم تموم شد.
شوگا : ( لبخند ) خب...از اینکه بهترین شبم رو ساختین ازتون ممنونم خانم ا/ت!
ا/ت : ( لبخند ) این چه حرفیه...خود منم دوس داشتم بیشتر باهاتون آشنا بشم!
شوگا دست ا/ت رو بوسید و باهم به سمت اتاق رفتن...ا/ت رفت اتاق خودش و شوگا هم همینطور....
ا/ت : هوففف...چه شب عجیبی بود!
نشستم رو تخت و موهامو باز کردم و با دست ماساژشون دادم و خودمو پرت کردم رو تخت....یکم به سقف خیره شدم و پاشدم لباس راحتی پوشیدم( میزارم عکس لباسو ) و آرایشم رو پاک کردم و گوشواره و گردنبند هامو درآوردم و رفتم رو تخت نشستم....عکس برادرم رو دیدم...بغض کردم! خیلی دلم براش تنگ شده بو! عکسو بوس کردم و گذاشتمش رو کنار تختم.
ا/ت : بلاخره میبینمت....مطمئنم !
چشمام رو روهم بستم و یه خواب عجیب دیدم...شوگا پیشم بود....انگار تو مراسم عروسی بودیم!
شوگا نزدیکم شد و منو بوسید....که همون موقع از خواب پاشدم....
ا/ت: ( نفس نفس) خدایا !
پاشدم و رفتم سمت آیینه.
ا/ت : این چه خوابی بود!
رفتم دستشویی کارای لازم رو کردم و یه ارایش لایت کردم و لباس پوشیدم( میزارم عکس لباسو ) و از اتاق خارج شدم...
که شوگا رو دیدم...
ا/ت : اقای شوگا!
شوگا: او...خدای من خانم ا/ت....
ا/ت : اممم...اگر کاری دارین من برم!
شوگا : نه...کاری ندارم...پیشم بمونین...بهم آرامش میده!
ا/ت : چی؟
شوگا : خب...بیاین بریم یه قهوه بخوریم....!
ا/ت : هوم....بریم!
با شوگا تا سالن غذا خوری رفتیم....من و شوگا یه قهوه تلخ سفارش دادیم...یکم تعجب کردم آخه آدم های کمی از قهوه تلخ خوششون میاد! حداقل خانواده من که هیچ کدومشون از قهوه تلخ خوششون نمیاد! ولی شوگا با همه فرق میکنه!
تو فکر بودم که شوگا صدام کرد....
شوگا : خانم ا/ت!
ا/ت : ب...بله؟
شوگا : دارین به چی فکر میکنین؟!
ا/ت : خب...به برادرم!
شوگا : هوم...پس خیلی دلتنگش هستین!
ا/ت: آره...خیلی!
لایک کنیدددد
حمایت تا پارت بعد:)
* ویو ا/ت *
بعد از چند دقیقه رقصیدن از هم جدا شدیم و مراسم تموم شد.
شوگا : ( لبخند ) خب...از اینکه بهترین شبم رو ساختین ازتون ممنونم خانم ا/ت!
ا/ت : ( لبخند ) این چه حرفیه...خود منم دوس داشتم بیشتر باهاتون آشنا بشم!
شوگا دست ا/ت رو بوسید و باهم به سمت اتاق رفتن...ا/ت رفت اتاق خودش و شوگا هم همینطور....
ا/ت : هوففف...چه شب عجیبی بود!
نشستم رو تخت و موهامو باز کردم و با دست ماساژشون دادم و خودمو پرت کردم رو تخت....یکم به سقف خیره شدم و پاشدم لباس راحتی پوشیدم( میزارم عکس لباسو ) و آرایشم رو پاک کردم و گوشواره و گردنبند هامو درآوردم و رفتم رو تخت نشستم....عکس برادرم رو دیدم...بغض کردم! خیلی دلم براش تنگ شده بو! عکسو بوس کردم و گذاشتمش رو کنار تختم.
ا/ت : بلاخره میبینمت....مطمئنم !
چشمام رو روهم بستم و یه خواب عجیب دیدم...شوگا پیشم بود....انگار تو مراسم عروسی بودیم!
شوگا نزدیکم شد و منو بوسید....که همون موقع از خواب پاشدم....
ا/ت: ( نفس نفس) خدایا !
پاشدم و رفتم سمت آیینه.
ا/ت : این چه خوابی بود!
رفتم دستشویی کارای لازم رو کردم و یه ارایش لایت کردم و لباس پوشیدم( میزارم عکس لباسو ) و از اتاق خارج شدم...
که شوگا رو دیدم...
ا/ت : اقای شوگا!
شوگا: او...خدای من خانم ا/ت....
ا/ت : اممم...اگر کاری دارین من برم!
شوگا : نه...کاری ندارم...پیشم بمونین...بهم آرامش میده!
ا/ت : چی؟
شوگا : خب...بیاین بریم یه قهوه بخوریم....!
ا/ت : هوم....بریم!
با شوگا تا سالن غذا خوری رفتیم....من و شوگا یه قهوه تلخ سفارش دادیم...یکم تعجب کردم آخه آدم های کمی از قهوه تلخ خوششون میاد! حداقل خانواده من که هیچ کدومشون از قهوه تلخ خوششون نمیاد! ولی شوگا با همه فرق میکنه!
تو فکر بودم که شوگا صدام کرد....
شوگا : خانم ا/ت!
ا/ت : ب...بله؟
شوگا : دارین به چی فکر میکنین؟!
ا/ت : خب...به برادرم!
شوگا : هوم...پس خیلی دلتنگش هستین!
ا/ت: آره...خیلی!
لایک کنیدددد
حمایت تا پارت بعد:)
۳۴.۱k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.