معجزه( پارت سوم )
معجزه( پارت سوم )
* ویو شوگا *
وقتی خوردم به اون خانم تعجب کردم و شوکه شده بودم....دستم رو بردم طرفش و دستش رو گرفتم...خیلی نرم و خوب بود! منم برای اینکه ازش معذرت خواهی کنم شب شام دعوتش کردم....دلم میخواست بیشتر باهاش آشنا بشم....!
* ویو ا/ت *
یکم چشمام رو گذاشتم رو هم و ناخودآگاه خوابم برد....وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک های ۸- ۹ بود....
تازه یادم افتاد که با شوگا باید برم شام بخورم...اصلا حواسم نبود!
ا/ت : واییی...یادم رفت!
سریع از تخت پاشدم و رفتم سمت دستشویی و یه آبی به صورتم زدم و یه روتین پوستی کوتاه انجام دادم و کمد لباسام رو باز کردم و یه لباس مشکی پوشیدم( میزارم عکس لباسو ) و موهامو بالا بستم و یه ارایش نسبتا غلیظ کردم و یه عطر شیرین کلاسیک به خودم زدم و کفشام رو پوشیدم و کیفم و برداشتم و رفتم سمت اتاق شوگا....اتاقش دقیقا چسبیده به اتاق من بود....
در زدن.
ا/ت : یااا...پس چرا درو باز نمیکنه؟
شوگا : اممم...ببخشید!
ا/ت : وای ترسیدم!
شوگا : اوه...ببخشید، ترسوندمتون؟!
ا/ت : ن...نه! من خوبم! فقط منتظرتون بودم!
شوگا : پس که اینطور...لطفا همراهم بیاین!
دستم رو گرفت و به سمت رستوران کشتی حرکت کردیم....
شوگا : بفرمایید بشینید!
نشستم و گارسون برامون دوتا مشروب و غذا گوشت و سالاد آورده بود....
شروع کردیم خوردن...
شوگا : میگم ببخشید....
ا/ت : بله؟
شوگا : خب...وقت نشد اسمتون رو بپرسم...
ا/ت : او...اممم...ا/ت هستم!
شوگا : چه اسم زیبایی دارین خانم!
ا/ت :( خنده ) ممنون...
شوگا : اممم...فضولی نمیکنم شما ازدواج کردین؟
ا/ت : نه...نکردم!
شوگا : اوم...چرا دارین با کشتی میرین جایی؟
ا/ت : خب...برادر من سرباز هست و منم گفتم برم ببینمش....چند سالی هست که ندیدمش و دلم براش خیلی تنگ شده!
شوگا : پس که اینطور...
ا/ت : شما چرا دارین میرین؟
شوگا : راستش...برای کار دارم میرم....
ا/ت : اوم...
بعد از خوردن غذا....
شوگا پاشد و دستش رو به طرفم آورد....
شوگا ؛ مادمازل...میشه باهاتون برقصم؟!
ا/ت : البته...!
دستش رو گرفتم و اون منو یه دور چرخوند و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منم دستم رو دور گردنش گرفتم و باهم شروع به رقصیدن کردیم.....
اصن عالی:)
* ویو شوگا *
وقتی خوردم به اون خانم تعجب کردم و شوکه شده بودم....دستم رو بردم طرفش و دستش رو گرفتم...خیلی نرم و خوب بود! منم برای اینکه ازش معذرت خواهی کنم شب شام دعوتش کردم....دلم میخواست بیشتر باهاش آشنا بشم....!
* ویو ا/ت *
یکم چشمام رو گذاشتم رو هم و ناخودآگاه خوابم برد....وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک های ۸- ۹ بود....
تازه یادم افتاد که با شوگا باید برم شام بخورم...اصلا حواسم نبود!
ا/ت : واییی...یادم رفت!
سریع از تخت پاشدم و رفتم سمت دستشویی و یه آبی به صورتم زدم و یه روتین پوستی کوتاه انجام دادم و کمد لباسام رو باز کردم و یه لباس مشکی پوشیدم( میزارم عکس لباسو ) و موهامو بالا بستم و یه ارایش نسبتا غلیظ کردم و یه عطر شیرین کلاسیک به خودم زدم و کفشام رو پوشیدم و کیفم و برداشتم و رفتم سمت اتاق شوگا....اتاقش دقیقا چسبیده به اتاق من بود....
در زدن.
ا/ت : یااا...پس چرا درو باز نمیکنه؟
شوگا : اممم...ببخشید!
ا/ت : وای ترسیدم!
شوگا : اوه...ببخشید، ترسوندمتون؟!
ا/ت : ن...نه! من خوبم! فقط منتظرتون بودم!
شوگا : پس که اینطور...لطفا همراهم بیاین!
دستم رو گرفت و به سمت رستوران کشتی حرکت کردیم....
شوگا : بفرمایید بشینید!
نشستم و گارسون برامون دوتا مشروب و غذا گوشت و سالاد آورده بود....
شروع کردیم خوردن...
شوگا : میگم ببخشید....
ا/ت : بله؟
شوگا : خب...وقت نشد اسمتون رو بپرسم...
ا/ت : او...اممم...ا/ت هستم!
شوگا : چه اسم زیبایی دارین خانم!
ا/ت :( خنده ) ممنون...
شوگا : اممم...فضولی نمیکنم شما ازدواج کردین؟
ا/ت : نه...نکردم!
شوگا : اوم...چرا دارین با کشتی میرین جایی؟
ا/ت : خب...برادر من سرباز هست و منم گفتم برم ببینمش....چند سالی هست که ندیدمش و دلم براش خیلی تنگ شده!
شوگا : پس که اینطور...
ا/ت : شما چرا دارین میرین؟
شوگا : راستش...برای کار دارم میرم....
ا/ت : اوم...
بعد از خوردن غذا....
شوگا پاشد و دستش رو به طرفم آورد....
شوگا ؛ مادمازل...میشه باهاتون برقصم؟!
ا/ت : البته...!
دستش رو گرفتم و اون منو یه دور چرخوند و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منم دستم رو دور گردنش گرفتم و باهم شروع به رقصیدن کردیم.....
اصن عالی:)
۲۵.۶k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.