واقعا ک ادم کنه ای بود
واقعا ک ادم کنه ای بود
خواستم بی تفاوت از کنارش رد شم ک دستمو گرفت
€از کی تا حالا ادم برادر خودش رو میبوسه؟
+چی داری میگی؟ ولم کن
€تو الان عذاب وجدان نداری؟ لابد بعد بوسه رفتین تو اتاق و به کاراتون ادامه دادید درسته؟
یه سیلی نسبتا محکم بهش زدم
+حرف دهنت رو بفهم، از حد و مرزت رد نشو
¥یااا اینجا چه خبره؟ منظورت چیه ا.ت؟ مگه چیشده؟
+از دوست پسرت بپرس
اینو گفتم و از خونه زدم بیرون که هوسوک رو دیدم
_اوه ا.ت بلاخره اومدی؟ چیکار میکردی؟
+هیچی
دیگه چیزی نگفتیم و منتظر اومدن یورا و یوگیوم شدیم که بعد چند دقیقه اومدن، یورا انگار ناراحت بود...
¥خب، قرار بود اول بریم جنگل، پس بزنید بریم
جلوتر از ما راه افتاد و ماهم پشت سرش
تو جنگل همش چسبیده بودم به هوسوک، از همه چیز میترسیدم، نگران بودم هر لحظه یه چیزی مثل مار بهم حمله کنه، از جنگل زیاد خوشم نمیومد، ولی عاشق ارامشی بودم که به ادم میده، البته تا وقتی حشره ای نباشه
کل جنگل رو با جیغ جیغا و ترسیدنای من گذروندیم
ولی نگذریم از مناظر زیبایی ک داشت...
بلاخره تصمیم برگشت گرفتیم، تو راه پام پیچ خورد و به طرز بدی درد میکرد، هوسوک نگران بهم نگاه کرد و کمی مچ پام رو مالش داد
_چرا حواست به خودت نیست؟
بعد اومد جلوم نشست
_بیا رو کولم،ولی و اگر و اما نداریم، لجبازی نکن بیا بالا
با کمی مکث دستامو دور گردنش حلقه کردم و اونم پاهامو گرفت و بلندم کرد
دستم رو مشت کردم و تو هوا تکون دادم
+فایتینگ هوسوکا، تو میتونی، کم نیار تو میتونی
هردومون خندمون گرفته بود، میتونستم نگاهای حرصی یوگیوم رو حس کنم،بخاطر همین سرمو کنار سر هوسوک بردم و اروم گونش رو بوسیدم
متعجب سرجاش وایساد و بهم نیگا کرد ک لبخندی زدم
جوری ک انگار منظورم رو گرفته باشه لبخندی زد و چشمکی زد
بعد حدود 15 دقیقه بلاخره رسیدیم
هممون پاهامون داشت میترکید، بیچاره هوسوک که منم کول کرده بود
¥خب...بیاین یکم استراحت کنیم، بعد اگر میخواین لباساتون رو عوض کنید که بعد ازینکه وسایل مورد نیازمون رو جمع کردیم میریم
همگی اوکی دادیم، با هوسوک رفتیم تو اتاق که هوسوک سریع خودش رو رو تخت انداخت منم کنارش نشستم
+ببخشید هوسوکا میدونم خیلی سنگینم، ممنونم
فقط به یه لبخند اکتفا کرد
من لباسم خوب بود فقط یه لباس برای هوسوک گذاشتم...
یعد از نیم ساعت استراحت با یورا وسایلمون رو اماده کردیم و داخل ماشین ما گذاشتیم، هممون سوار شدیم و به سمت ساحل راه افتادیم
منو یورا عقب نشسته بودیم و از منظره عکس میگرفتیم
بعد ازینکه رسیدیم سریع پیاده شدمو سمت اب رفتم، باد خنکی میوزید
دستام رو باز کردم ک کمی لذت ببرم...
تو حال خودم بودم ک دستی دور کمرم حلقه شد...
ــــــــــــــــــــ
پارت 5:)))
ˡᵃⁱᵏ¹⁵ ᵏᵃᵐᵉⁿᵗ¹⁵
خواستم بی تفاوت از کنارش رد شم ک دستمو گرفت
€از کی تا حالا ادم برادر خودش رو میبوسه؟
+چی داری میگی؟ ولم کن
€تو الان عذاب وجدان نداری؟ لابد بعد بوسه رفتین تو اتاق و به کاراتون ادامه دادید درسته؟
یه سیلی نسبتا محکم بهش زدم
+حرف دهنت رو بفهم، از حد و مرزت رد نشو
¥یااا اینجا چه خبره؟ منظورت چیه ا.ت؟ مگه چیشده؟
+از دوست پسرت بپرس
اینو گفتم و از خونه زدم بیرون که هوسوک رو دیدم
_اوه ا.ت بلاخره اومدی؟ چیکار میکردی؟
+هیچی
دیگه چیزی نگفتیم و منتظر اومدن یورا و یوگیوم شدیم که بعد چند دقیقه اومدن، یورا انگار ناراحت بود...
¥خب، قرار بود اول بریم جنگل، پس بزنید بریم
جلوتر از ما راه افتاد و ماهم پشت سرش
تو جنگل همش چسبیده بودم به هوسوک، از همه چیز میترسیدم، نگران بودم هر لحظه یه چیزی مثل مار بهم حمله کنه، از جنگل زیاد خوشم نمیومد، ولی عاشق ارامشی بودم که به ادم میده، البته تا وقتی حشره ای نباشه
کل جنگل رو با جیغ جیغا و ترسیدنای من گذروندیم
ولی نگذریم از مناظر زیبایی ک داشت...
بلاخره تصمیم برگشت گرفتیم، تو راه پام پیچ خورد و به طرز بدی درد میکرد، هوسوک نگران بهم نگاه کرد و کمی مچ پام رو مالش داد
_چرا حواست به خودت نیست؟
بعد اومد جلوم نشست
_بیا رو کولم،ولی و اگر و اما نداریم، لجبازی نکن بیا بالا
با کمی مکث دستامو دور گردنش حلقه کردم و اونم پاهامو گرفت و بلندم کرد
دستم رو مشت کردم و تو هوا تکون دادم
+فایتینگ هوسوکا، تو میتونی، کم نیار تو میتونی
هردومون خندمون گرفته بود، میتونستم نگاهای حرصی یوگیوم رو حس کنم،بخاطر همین سرمو کنار سر هوسوک بردم و اروم گونش رو بوسیدم
متعجب سرجاش وایساد و بهم نیگا کرد ک لبخندی زدم
جوری ک انگار منظورم رو گرفته باشه لبخندی زد و چشمکی زد
بعد حدود 15 دقیقه بلاخره رسیدیم
هممون پاهامون داشت میترکید، بیچاره هوسوک که منم کول کرده بود
¥خب...بیاین یکم استراحت کنیم، بعد اگر میخواین لباساتون رو عوض کنید که بعد ازینکه وسایل مورد نیازمون رو جمع کردیم میریم
همگی اوکی دادیم، با هوسوک رفتیم تو اتاق که هوسوک سریع خودش رو رو تخت انداخت منم کنارش نشستم
+ببخشید هوسوکا میدونم خیلی سنگینم، ممنونم
فقط به یه لبخند اکتفا کرد
من لباسم خوب بود فقط یه لباس برای هوسوک گذاشتم...
یعد از نیم ساعت استراحت با یورا وسایلمون رو اماده کردیم و داخل ماشین ما گذاشتیم، هممون سوار شدیم و به سمت ساحل راه افتادیم
منو یورا عقب نشسته بودیم و از منظره عکس میگرفتیم
بعد ازینکه رسیدیم سریع پیاده شدمو سمت اب رفتم، باد خنکی میوزید
دستام رو باز کردم ک کمی لذت ببرم...
تو حال خودم بودم ک دستی دور کمرم حلقه شد...
ــــــــــــــــــــ
پارت 5:)))
ˡᵃⁱᵏ¹⁵ ᵏᵃᵐᵉⁿᵗ¹⁵
۲.۳k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.