متعجب بهش زل زده بودم، کاملا مماس لبم بود... ب چشمام زل ز
متعجب بهش زل زده بودم، کاملا مماس لبم بود... ب چشمام زل زد و لبخندی زد
بعد چن ثانیه ازم جدا شد و کمرم رو گرفت و به خودش نزدیک کرد و رو به یوگیوم کرد
_بار اخرت باشه ب دوست دختر من دست میزنی، دفه بعد قلم دستت رو خورد میکنم
بعد بدون اینکه اجازه حرفی ب یوگیوم بده دست منو گرفت و باهم رفتیم تو
_خیلی خسته ایم بیا بریم بخوابیم
بعد رفتیم تو اتاقمون، لباسامو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم
هوسوک عم بعد عوض کردن لباسش کنارم دراز کشید.
پشتم رو به هوسوک کردم و پتو رو رو خودم کشیدم
تاحالا با هوسوک رو یه تخت نخوابیده بودم، واقعا معذب شده بودم
مخصوصا اینکه اون برادرمه معذب ترم میکرد...
_یا ا.ت چرا پشتتو به من کردی؟
سعی کردم خودمو به خواب بزنم
_میدونستی بازیگر خوبی نیستی؟ میدونم بیداری
+خب نمیشه تظاهر کنی فکر میکنی من خوابم؟
_الان مثلا از من خجالت میکشی؟
+تو هم جای من بودی خجالت میکشیدی
_یااا مگه میخوایم چیکار کنیم؟
برگشتمو روبه سقف خوابیدم
+بیا، راضی شدی؟
_اوهوم عالیه، شب بخیر
ایشی گفتم و زیاد طول نکشید ک خابم برد...
صبح وقتی چشمامو باز کردم اولین چیزی ک دیدم دوتا چشم بود
کمی چشامو بازو بسته کردم تا بهتر ببینم
با دیدن صورت نزدیک هوسوک ترسیده به موقعیت خودم نگاه کردم
یه پام روی هوسوک بود و اونم یه پامو با دوتا پاش نگه داشته بود، دستام رو کمرش بود و محکم بغلش کرده بودم
جیغی زدم و هوسوک رو هولش دادم که با نشیمنگاهش خورد زمین و خودمم عقب رفتم
_اخ اخ ا.تتتت، داغونم کردی بچه
+بچه خودتی، به من چه... تو... تو منو بغل کرده بودی
_تو منو محکم گرفته بودی ک یوقت در نرم
دوباره جیغ ارومی کشیدم و از رو تخت بلند شدم...
بعد کمی غرغر کردن سر هوسوک، هردومون رفتیم بیرون ک با یورا ک داشت میزو میچید مواجه شدیم
¥واییی این دوتارو حتی لباس خوابشونم ست کاپلیهههههههه، خیلی کیوتین
لبخندی زدم و تشکری کردم
¥بیاید صبحانه تون رو بخورید و بعدش سریع برید حاضرشید که راه بیوفتیم، اول هم میریم جنگل گفتم ک لباس مناسب بپوشید
هردومون تشکری کردیم و صبحانمون رو خوردیم...
بعد از پوشیدن لباسام بیرون اومدم ک یوگیوم رو منتظر دم در دیدم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پارت 6:))))))
ادامش پست بعد
بعد چن ثانیه ازم جدا شد و کمرم رو گرفت و به خودش نزدیک کرد و رو به یوگیوم کرد
_بار اخرت باشه ب دوست دختر من دست میزنی، دفه بعد قلم دستت رو خورد میکنم
بعد بدون اینکه اجازه حرفی ب یوگیوم بده دست منو گرفت و باهم رفتیم تو
_خیلی خسته ایم بیا بریم بخوابیم
بعد رفتیم تو اتاقمون، لباسامو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم
هوسوک عم بعد عوض کردن لباسش کنارم دراز کشید.
پشتم رو به هوسوک کردم و پتو رو رو خودم کشیدم
تاحالا با هوسوک رو یه تخت نخوابیده بودم، واقعا معذب شده بودم
مخصوصا اینکه اون برادرمه معذب ترم میکرد...
_یا ا.ت چرا پشتتو به من کردی؟
سعی کردم خودمو به خواب بزنم
_میدونستی بازیگر خوبی نیستی؟ میدونم بیداری
+خب نمیشه تظاهر کنی فکر میکنی من خوابم؟
_الان مثلا از من خجالت میکشی؟
+تو هم جای من بودی خجالت میکشیدی
_یااا مگه میخوایم چیکار کنیم؟
برگشتمو روبه سقف خوابیدم
+بیا، راضی شدی؟
_اوهوم عالیه، شب بخیر
ایشی گفتم و زیاد طول نکشید ک خابم برد...
صبح وقتی چشمامو باز کردم اولین چیزی ک دیدم دوتا چشم بود
کمی چشامو بازو بسته کردم تا بهتر ببینم
با دیدن صورت نزدیک هوسوک ترسیده به موقعیت خودم نگاه کردم
یه پام روی هوسوک بود و اونم یه پامو با دوتا پاش نگه داشته بود، دستام رو کمرش بود و محکم بغلش کرده بودم
جیغی زدم و هوسوک رو هولش دادم که با نشیمنگاهش خورد زمین و خودمم عقب رفتم
_اخ اخ ا.تتتت، داغونم کردی بچه
+بچه خودتی، به من چه... تو... تو منو بغل کرده بودی
_تو منو محکم گرفته بودی ک یوقت در نرم
دوباره جیغ ارومی کشیدم و از رو تخت بلند شدم...
بعد کمی غرغر کردن سر هوسوک، هردومون رفتیم بیرون ک با یورا ک داشت میزو میچید مواجه شدیم
¥واییی این دوتارو حتی لباس خوابشونم ست کاپلیهههههههه، خیلی کیوتین
لبخندی زدم و تشکری کردم
¥بیاید صبحانه تون رو بخورید و بعدش سریع برید حاضرشید که راه بیوفتیم، اول هم میریم جنگل گفتم ک لباس مناسب بپوشید
هردومون تشکری کردیم و صبحانمون رو خوردیم...
بعد از پوشیدن لباسام بیرون اومدم ک یوگیوم رو منتظر دم در دیدم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پارت 6:))))))
ادامش پست بعد
۱.۰k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.