رمان
#رمان
#یادت_باشد
#پارت_هجدهم
#شهید_حمید_سیاهکالی
تا سوار ماشین شدیم، گفت: « وای وای! شیرینی یادمون رفت. باید شیرینی میگرفتیم.» راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم. به سمت بازارچه کابل البرز رفتیم. دو جعبه شیرینی خرید؛ یک جعبه برای خودشان، یک جعبه هم برای خانه ما. یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد. گفت: « این شیرینی گل محمدی هم برای خودت، صبح ها میری دانشگاه بخور.» دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم. برای این که مستقیماً سوالی نکنم تا سفارش شیرینی ها آماده از قصد به سمت یخچال کیک های تولد رفتم. نگاهی به کیکها انداختم و گفتم: « این کیک رو میبینین چه شیک و خوشگله؟ تولد امسالم که گذشت! اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم. راستی حمید آقا، شما متولد چه ماهی هستین؟» گفت: « به تولد من هم خیلی مونده، تولدم چهار اردیبهشت.» تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولدمان شدم. خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم. حسابی ذوق زده شدم، چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد. چون من متولد دومین روزِ چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روزِ دوم ماه سال بود. از شیرینی فروشی تا فلکه ی دوم کوثر باید پیاده می رفتیم. حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه می رفت. این پیاده رفتن ها برایش عادی بود، ولی من تابه این همه پیاده روی را نداشتم. وسط خیابان چند بار نشستم و گفتم: « من دیگه نمیتونم، خیلی خسته شدم.» حمید هم شیرینی به دست با شیطنت گفت: (( محرم که نیستیم دستتو بگیرم
اینجا ماشین خور نیست. مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم.
نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کرده اند. در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را نبینند، به خصوص که حمید را خیلی ها می شناختند.
روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچههای دبیرستانی بودن ما را دیدند. از دور ما را به هم نشان می دادند و با هم پچ پچ می کردند. یکی از آنها با صدای بلند گفت: استاد خانومتونه؟ مبارکه!
حمید را زیر چشمی نگاه کردم. از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود. انگار داشتن قیمه قیمه اش میکردند. دستی برای آنها تکان داد و بعد هم گفت: این بچهها آبرو برای آدم نمی گذارند فردا کل قزوین باخبر می شود.
ساعت نه شب بود که به خانه رسیدیم. مادرم با اسپند به استقبالمان آمد. حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد. حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالارفتن گفت: الان دیر وقته انشاالله بعد مزاحم میشیم فرصت زیاده. موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد، که گفتم: حلقه را به عمه برسونید، مراسم عقد کنان با خودشون بیارن. گفت: حالا که حلقه باید پیش من باشه، پس من هدیه دیگه بهت میدم. از داخل جیب کتش یک جعبه کادو پیچ درآورد و به سمت من گرفت. حسابی غافلگیر شده بودم. این اولین هدیهای بود که حمید به من میداد. به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود. ادکلن لاگوست بود. بوی خوبی میداد. تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت، چون....
#یادت_باشد
#پارت_هجدهم
#شهید_حمید_سیاهکالی
تا سوار ماشین شدیم، گفت: « وای وای! شیرینی یادمون رفت. باید شیرینی میگرفتیم.» راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم. به سمت بازارچه کابل البرز رفتیم. دو جعبه شیرینی خرید؛ یک جعبه برای خودشان، یک جعبه هم برای خانه ما. یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد. گفت: « این شیرینی گل محمدی هم برای خودت، صبح ها میری دانشگاه بخور.» دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم. برای این که مستقیماً سوالی نکنم تا سفارش شیرینی ها آماده از قصد به سمت یخچال کیک های تولد رفتم. نگاهی به کیکها انداختم و گفتم: « این کیک رو میبینین چه شیک و خوشگله؟ تولد امسالم که گذشت! اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم. راستی حمید آقا، شما متولد چه ماهی هستین؟» گفت: « به تولد من هم خیلی مونده، تولدم چهار اردیبهشت.» تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولدمان شدم. خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم. حسابی ذوق زده شدم، چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد. چون من متولد دومین روزِ چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روزِ دوم ماه سال بود. از شیرینی فروشی تا فلکه ی دوم کوثر باید پیاده می رفتیم. حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه می رفت. این پیاده رفتن ها برایش عادی بود، ولی من تابه این همه پیاده روی را نداشتم. وسط خیابان چند بار نشستم و گفتم: « من دیگه نمیتونم، خیلی خسته شدم.» حمید هم شیرینی به دست با شیطنت گفت: (( محرم که نیستیم دستتو بگیرم
اینجا ماشین خور نیست. مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم.
نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کرده اند. در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را نبینند، به خصوص که حمید را خیلی ها می شناختند.
روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچههای دبیرستانی بودن ما را دیدند. از دور ما را به هم نشان می دادند و با هم پچ پچ می کردند. یکی از آنها با صدای بلند گفت: استاد خانومتونه؟ مبارکه!
حمید را زیر چشمی نگاه کردم. از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود. انگار داشتن قیمه قیمه اش میکردند. دستی برای آنها تکان داد و بعد هم گفت: این بچهها آبرو برای آدم نمی گذارند فردا کل قزوین باخبر می شود.
ساعت نه شب بود که به خانه رسیدیم. مادرم با اسپند به استقبالمان آمد. حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد. حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالارفتن گفت: الان دیر وقته انشاالله بعد مزاحم میشیم فرصت زیاده. موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد، که گفتم: حلقه را به عمه برسونید، مراسم عقد کنان با خودشون بیارن. گفت: حالا که حلقه باید پیش من باشه، پس من هدیه دیگه بهت میدم. از داخل جیب کتش یک جعبه کادو پیچ درآورد و به سمت من گرفت. حسابی غافلگیر شده بودم. این اولین هدیهای بود که حمید به من میداد. به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود. ادکلن لاگوست بود. بوی خوبی میداد. تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت، چون....
۳.۱k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.