رمان
#رمان
#یادت_باشد
#پارت_هفدهم
#شهید_حمید_سیاهکالی
منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من! رفتید خواستگاری، منو نبردین؟ خودتون تنهایی رفتین؟ کجا بدون داماد میرن خواستگاری که شما رفتید؟ بعد هم رفتم داخل اتاق. اشکم درآمده بود. پیش خودم میگفتم من دختر داییمو دوست دارم. هر چی می گذشت، اطمینانم بیشتر می شد که تو بلاخره زن من میشی، اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار می رفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر میکنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟» صحبت به اینجا که رسید، من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم. گفتم: «قبل از این که شما دوباره بیایید و با هم صحبت کنیم، نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم، بعد هم اولین نفری که اومدو خوب بود بله رو بدم، اما شما انگار عجله داشتی؛ روز بیستم اومدین!» حمید خندید و گفت:یه چیزی میگم، لوس نشیا» در حالی که از لحن حرف زدن حمید خنده ام گرفته بود، گفتم: «می شنوم بفرما.» گفت: «واقعیتش من یه هفته قبل از این که برای بار دوم بیام خونتون رفته بودم قم، حرم کریمه ی اهل بیت. اونجا به خانم گفتم یا حضرت معصومه، میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟ دل من پیش فرزانه مونده، منو به عشقم برسون! من تورو از کریمه اهل بیت گرفتم.» تاملی کردم و گفتم : «حمید آقا! حالاکه شما اینو گفتی، اجازه بده منم خوابی که چند سال پیش دیدم رو برات تعریف کنم. البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی!»
پرسید: « مگه چه خوابی دیدی؟» گفتم: « چند سال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا میکنه. وقتی بالای پشت بوم رفتم، از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختن.» حمید گفت : « خواب عجیبیه. دنبال تعبیرش نرفتی؟» گفتم: « این خواب توی ذهنم بود، ولی با کسی مطرح نکردم، تا این که رفته بودیم مشهد. توی لابی هتل یه تعداد کتاب زندگینامه و خاطرات شهدا بود. اونجا اتفاقی بین خاطرات همسر شهید « ناصر کاظمی»، فرمانده ی سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده. نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود، توی خواب میبینه یه هلیکوپتر بالای خونه اومد و یک گوسفند سر بریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت. وقتی این خواب رو برای همکارش تعریف کرده بود، همکارش گفته بود گوسفند سر بریده نشونه قربونی توی راه خداست. احتمالا تو ازدواج که می کنی همسر شهید میشه. اون ماهی هم نشانه بچه است؛ البته همسرت قبل از به دنیا آمدن بچه شهید میشه، همسر شهید شد. اونجا که این خاطر رو خوندم، فهمیدم که من هم احتمالا همسر شهید میشم» این ماجرا را که تعریف کردم، حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت: « یعنی میشه؟ من که آرزومه شهید بشم، ولی ما کجا و شهادت کجا.» امروز کلی با هم پیاده آمدیم و صحبت کردیم. اولین باری بود که این همه بین ما صحبت رد و بدل می شد. به کانال آب که رسیدیم واقعا خسته شده بودیم. حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار تاکسی بشویم
#یادت_باشد
#پارت_هفدهم
#شهید_حمید_سیاهکالی
منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من! رفتید خواستگاری، منو نبردین؟ خودتون تنهایی رفتین؟ کجا بدون داماد میرن خواستگاری که شما رفتید؟ بعد هم رفتم داخل اتاق. اشکم درآمده بود. پیش خودم میگفتم من دختر داییمو دوست دارم. هر چی می گذشت، اطمینانم بیشتر می شد که تو بلاخره زن من میشی، اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار می رفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر میکنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟» صحبت به اینجا که رسید، من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم. گفتم: «قبل از این که شما دوباره بیایید و با هم صحبت کنیم، نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم، بعد هم اولین نفری که اومدو خوب بود بله رو بدم، اما شما انگار عجله داشتی؛ روز بیستم اومدین!» حمید خندید و گفت:یه چیزی میگم، لوس نشیا» در حالی که از لحن حرف زدن حمید خنده ام گرفته بود، گفتم: «می شنوم بفرما.» گفت: «واقعیتش من یه هفته قبل از این که برای بار دوم بیام خونتون رفته بودم قم، حرم کریمه ی اهل بیت. اونجا به خانم گفتم یا حضرت معصومه، میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟ دل من پیش فرزانه مونده، منو به عشقم برسون! من تورو از کریمه اهل بیت گرفتم.» تاملی کردم و گفتم : «حمید آقا! حالاکه شما اینو گفتی، اجازه بده منم خوابی که چند سال پیش دیدم رو برات تعریف کنم. البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی!»
پرسید: « مگه چه خوابی دیدی؟» گفتم: « چند سال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا میکنه. وقتی بالای پشت بوم رفتم، از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختن.» حمید گفت : « خواب عجیبیه. دنبال تعبیرش نرفتی؟» گفتم: « این خواب توی ذهنم بود، ولی با کسی مطرح نکردم، تا این که رفته بودیم مشهد. توی لابی هتل یه تعداد کتاب زندگینامه و خاطرات شهدا بود. اونجا اتفاقی بین خاطرات همسر شهید « ناصر کاظمی»، فرمانده ی سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده. نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود، توی خواب میبینه یه هلیکوپتر بالای خونه اومد و یک گوسفند سر بریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت. وقتی این خواب رو برای همکارش تعریف کرده بود، همکارش گفته بود گوسفند سر بریده نشونه قربونی توی راه خداست. احتمالا تو ازدواج که می کنی همسر شهید میشه. اون ماهی هم نشانه بچه است؛ البته همسرت قبل از به دنیا آمدن بچه شهید میشه، همسر شهید شد. اونجا که این خاطر رو خوندم، فهمیدم که من هم احتمالا همسر شهید میشم» این ماجرا را که تعریف کردم، حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت: « یعنی میشه؟ من که آرزومه شهید بشم، ولی ما کجا و شهادت کجا.» امروز کلی با هم پیاده آمدیم و صحبت کردیم. اولین باری بود که این همه بین ما صحبت رد و بدل می شد. به کانال آب که رسیدیم واقعا خسته شده بودیم. حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار تاکسی بشویم
۲.۴k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.