پارت۸۸
#پارت۸۸
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم.بخندم.فحش بدم.گریه کنم.نمیدونستم.فقط با همه ی وجود بغلش کردم و از ته دل بهش تبریک گفتم و ارزوی خوشبختی کردم.پس یه عروسی دیگه افتادیم...
★٭★
طرفای بعد از ظهر سما برگشت خونشون تا واسه فردا شب کارای خونه رو بکنه.منم رفتم سرکار.نشسته بودم پشت میز که کسی بهم زنگ زد.کیان بود.بعد از سلام و احوال پرسی گفت
_آیدا و امیر زنگ زدن بهت؟
_نه واسه چی؟
_پس میزنن...زنگ زدن برای تولد آیدا بریم شمال.روژان و رزی هم مستقیم میرن اونجا.
_جدی؟چه خوب...
_میری دیگه؟
_اره مگه میشه نرم؟تولد همزادمه مثلا...
تولد منم بود...
_خب پس منم که دارم میرم توروهم میبیرم
_باشه.دستت درد نکنه
_خواهش میکنم.فعلا
_خدافظ
نفسمو با صدا فوت کردم و دستمو زیر چونم گذاشتم.امروز تولد منم بود.مرداد...یادم میاد تولدم که میشد مامانم کیک درست میکرد.کیک شکلاتی.الهه برام بادکنک میخرید.یه جشن کوچیک سه نفره.یادمه هروقت میخاستم شمعمو فوت کنم الهه زودتر از من فوتش میکرد.اخر سرم مجبور میشدم شمعو ببرم تو اتاق فوت کنم!به خاطره هام لبخندی زدم و از فکر بیرون اومدم.
شب که شد آیدا بهم زنگ زد و خبر داد.باید فردا میرفتم خرید.
٭★٭
صبح وقتی رفتم سرکار خانوم پاک منشم اونجا بود.یه پاکت بهم داد چون میدنست حساب بانکی ندارم.سه میلیون تومن بود.البته به ارزش زمین میشد ششصد هفصد تومن!!خب واسه یه نفر کافی بود.خیلی هم کافی بود!
سارا بهم زنگ زد و گفت میخواد بره برای آیدا کادو بخره.درسته که همزاد سارا بود و خیلی هم باهاش فرق داشت.ولی هنوزم وقتی بهش نگاه میکردم،خاطره هایی که با سارا داشتم زنده میشدن.پس خیلی ریز پیچوندمش و تنهایی رفتم خرید.از همون بوتیک یه مانتوی مجلسی کرم رنگ برداشتم و پولشو حساب کردم.این اولین خریدی بود که با پول خودم انجام میشد.بقیه ی خریدام مثل کفش و شلوار و روسری هم از همون پاساژ انتخاب کردم.فقط موند کادوی آیدا که فردا میخرمش
برگشتم مجتمع،همون لحظه هم سینا و سهیل از کنارم رد شدن.روم نمیشد حتی بهش نگاه کنم.وقتی ازم رد شدن صدای خندشون به هوا رفت که کلی حرص خوردم و خودمو فحش دادم که چرا زود قضاوت کردم.حقم بود...
یه چند ساعتی گذشته بود و داشتم تو اینترنت مقاله های مختلف میخوندم که سما زنگ زد و کلی با هم درباره ی اینکه چی شد و این جور حرفا صحبت کردیم.خداروشکر مشکلی پیش نیومد و به زودی قرار عقد و عروسی رو میزاشتن.خیلی براش خوشحال بودم.
داشتم خونه رو مرتب میکردم که چشمم خورد به پاکت دعوت به جشن از طرف شرکت ماه آبی...خیلی وقت بود از ناظری خبری نداشتم.آقای نوری میگفت داره طبق اون سررسید دنبال دروازه ی امن تری میگرده ولی به نظر من خیلی طولش داده!!!پاکتو دور انداختم که صدای آیفون اومد.کیان بود.درو باز کردم و منتظر موندم برسه.بعد از سلام و این حرفا نشست روی مبل و منم جارو برقیو گذاشتم تو اتاق.
_شربت یا چایی؟
_مرسی چیزی نمیخورم.بریم؟
مثل خنگا بهش نگاه کردم
_کجا بریم؟
_مگه پیاممو نخوندی؟
_پیام؟نه..کودوم پیام.
دستشو زیر چونم گذاشت و نگاهی بهم کرد که معنیش از صد تا خاک توسر خنگت بدتر بود.لبخند دندون نمایی بهش زدم که خندید و گفت
_بپوش بریم برای آیدا خانوم کادو بگیریم.
خب خودش میرفت میگرفت دیگه منو چیکار داشت؟باشه ای گفتم و زود لباس پوشیدم.اهل آرایش و این حرفا نبودم واسه همین کارم طول نکشید.اولش رفتیم مغازه ی لباس مردونه.میخاست واسه خودش لباس بخره.نشستم روی یه صندلی و بی هدف به اطراف نگاه کردم.هر بار میرفت توی اتاقک و با یه لباس میومد بیرون تا نظر منو بپرسه.حوصلم سررفته بود.آخرش یه دست کامل لباس خرید و بالاخره ازون مغازه ی درندشت اومدیم بیرون.انقد اخم کرده بودم که فکر کنم صورتم خیلی خنده دار شده بود.کیان ریز ریز خندید که زیر لب گفتم
_کوفت
از رو نمیرفت.تنها سوال من این بود که منو چرا برداشت آورد؟رفتیم توی یه عطر فروشی و کیان یه عطر خوشبو برای آیدا خرید.منم واسش یه نیم ست شبیه ستاره خرید تا یادش باشه که همزادش از کجا اومده بود.تا وقتی رفتم منو یادش نره...
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم.بخندم.فحش بدم.گریه کنم.نمیدونستم.فقط با همه ی وجود بغلش کردم و از ته دل بهش تبریک گفتم و ارزوی خوشبختی کردم.پس یه عروسی دیگه افتادیم...
★٭★
طرفای بعد از ظهر سما برگشت خونشون تا واسه فردا شب کارای خونه رو بکنه.منم رفتم سرکار.نشسته بودم پشت میز که کسی بهم زنگ زد.کیان بود.بعد از سلام و احوال پرسی گفت
_آیدا و امیر زنگ زدن بهت؟
_نه واسه چی؟
_پس میزنن...زنگ زدن برای تولد آیدا بریم شمال.روژان و رزی هم مستقیم میرن اونجا.
_جدی؟چه خوب...
_میری دیگه؟
_اره مگه میشه نرم؟تولد همزادمه مثلا...
تولد منم بود...
_خب پس منم که دارم میرم توروهم میبیرم
_باشه.دستت درد نکنه
_خواهش میکنم.فعلا
_خدافظ
نفسمو با صدا فوت کردم و دستمو زیر چونم گذاشتم.امروز تولد منم بود.مرداد...یادم میاد تولدم که میشد مامانم کیک درست میکرد.کیک شکلاتی.الهه برام بادکنک میخرید.یه جشن کوچیک سه نفره.یادمه هروقت میخاستم شمعمو فوت کنم الهه زودتر از من فوتش میکرد.اخر سرم مجبور میشدم شمعو ببرم تو اتاق فوت کنم!به خاطره هام لبخندی زدم و از فکر بیرون اومدم.
شب که شد آیدا بهم زنگ زد و خبر داد.باید فردا میرفتم خرید.
٭★٭
صبح وقتی رفتم سرکار خانوم پاک منشم اونجا بود.یه پاکت بهم داد چون میدنست حساب بانکی ندارم.سه میلیون تومن بود.البته به ارزش زمین میشد ششصد هفصد تومن!!خب واسه یه نفر کافی بود.خیلی هم کافی بود!
سارا بهم زنگ زد و گفت میخواد بره برای آیدا کادو بخره.درسته که همزاد سارا بود و خیلی هم باهاش فرق داشت.ولی هنوزم وقتی بهش نگاه میکردم،خاطره هایی که با سارا داشتم زنده میشدن.پس خیلی ریز پیچوندمش و تنهایی رفتم خرید.از همون بوتیک یه مانتوی مجلسی کرم رنگ برداشتم و پولشو حساب کردم.این اولین خریدی بود که با پول خودم انجام میشد.بقیه ی خریدام مثل کفش و شلوار و روسری هم از همون پاساژ انتخاب کردم.فقط موند کادوی آیدا که فردا میخرمش
برگشتم مجتمع،همون لحظه هم سینا و سهیل از کنارم رد شدن.روم نمیشد حتی بهش نگاه کنم.وقتی ازم رد شدن صدای خندشون به هوا رفت که کلی حرص خوردم و خودمو فحش دادم که چرا زود قضاوت کردم.حقم بود...
یه چند ساعتی گذشته بود و داشتم تو اینترنت مقاله های مختلف میخوندم که سما زنگ زد و کلی با هم درباره ی اینکه چی شد و این جور حرفا صحبت کردیم.خداروشکر مشکلی پیش نیومد و به زودی قرار عقد و عروسی رو میزاشتن.خیلی براش خوشحال بودم.
داشتم خونه رو مرتب میکردم که چشمم خورد به پاکت دعوت به جشن از طرف شرکت ماه آبی...خیلی وقت بود از ناظری خبری نداشتم.آقای نوری میگفت داره طبق اون سررسید دنبال دروازه ی امن تری میگرده ولی به نظر من خیلی طولش داده!!!پاکتو دور انداختم که صدای آیفون اومد.کیان بود.درو باز کردم و منتظر موندم برسه.بعد از سلام و این حرفا نشست روی مبل و منم جارو برقیو گذاشتم تو اتاق.
_شربت یا چایی؟
_مرسی چیزی نمیخورم.بریم؟
مثل خنگا بهش نگاه کردم
_کجا بریم؟
_مگه پیاممو نخوندی؟
_پیام؟نه..کودوم پیام.
دستشو زیر چونم گذاشت و نگاهی بهم کرد که معنیش از صد تا خاک توسر خنگت بدتر بود.لبخند دندون نمایی بهش زدم که خندید و گفت
_بپوش بریم برای آیدا خانوم کادو بگیریم.
خب خودش میرفت میگرفت دیگه منو چیکار داشت؟باشه ای گفتم و زود لباس پوشیدم.اهل آرایش و این حرفا نبودم واسه همین کارم طول نکشید.اولش رفتیم مغازه ی لباس مردونه.میخاست واسه خودش لباس بخره.نشستم روی یه صندلی و بی هدف به اطراف نگاه کردم.هر بار میرفت توی اتاقک و با یه لباس میومد بیرون تا نظر منو بپرسه.حوصلم سررفته بود.آخرش یه دست کامل لباس خرید و بالاخره ازون مغازه ی درندشت اومدیم بیرون.انقد اخم کرده بودم که فکر کنم صورتم خیلی خنده دار شده بود.کیان ریز ریز خندید که زیر لب گفتم
_کوفت
از رو نمیرفت.تنها سوال من این بود که منو چرا برداشت آورد؟رفتیم توی یه عطر فروشی و کیان یه عطر خوشبو برای آیدا خرید.منم واسش یه نیم ست شبیه ستاره خرید تا یادش باشه که همزادش از کجا اومده بود.تا وقتی رفتم منو یادش نره...
۶.۹k
۰۸ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.