پارت۸۷
#پارت۸۷
صبح با حالی خراب،چشمای قرمز و تب شدید لباس پوشیدم و رفتم سر کار.بدن درد و سردرد داشت دیوونم میکرد.هر طور شد بعد از ظهرو مرخصی گرفتم و برگشتم خونه.تا رسیدم خونه افتادم رو مبل و بیهوش شدم از خستگی.
چشمامو که باز کردم هوا تاریک بود.صدای زنگم میومد.کشون کشون لامپو روشن کردم و به زور درو باز کردم.هر وقت حالم بدبود سما میومد پیشم.نمیدونم چطور میفهمید.بهش الهام میشد انگار!درو باز کردم سما تا منو دید سلام نکرده یکی زد رو لپشو گفت
_یا خدا...یه بار نمیتونی مثه آدم باشی وقتی من میام؟برو تو ببینم.
اومد تو و درو بست.حتی یه کلمه هم نمیتونستم حرف بزنم.دوباره افتادم رو مبل.احساس لرز شدیدی داشتم.تو خودم جمع شدم.مثل یه جنین.سما هی به جونم غر میزد و اینور و اونور میرفت.نمیفهمیدم داره چیکار میکنه فقط صدای تق تق چیزی میپیچید توی گوشم.یه پتو اورد پیچید دورم.بازم سردم بودچشمامو بستم و بعد از سه شماره خوابم برد.
با احساس اینکه کسی داره تکونم میده بیدار شدم.بدنم کوفته بود.صدای سما گنگ بود برام
_آیدا؟خوبی؟...پاشو این سوپو بخور.
سرمو به طرفین تکون دادم و چشمامو بستم
_پاشو بت میگم.میمیریا...پاشو بخور بعد بخواب دوباره.
انقد غر زد که پاشدم سرجام نشستم.پتو دورم پیچیده شده بود.چند قاشق خوردم.بدنم گرم شد.یه ذره چشام باز شد و سوپو تا اخرش خوردم.یه قرص کوچیکم کنارش بود.اونم خوردم و دو باره خوابیدم.
نمیدونم چند ساعت گذشته بود.لامپا خاموش بود.سما سرش رو مبل بود و آروم خابیده بود.حالم بهتر بود.سمارو تکون دادم.
_سما؟پاشو رو مبل بخاب کمرت درد میگیره
صدای ناله مانندی از خودش دراورد و چیزی نگفت
_سما پاشو دیگه
سرشو اورد بالا و موقعیتو سنجید.بعد از چند لحظه روی مبل روبرویی دراز کشید و خوابید.تا صبح چیزی نمونده بود.منم انقدر خوابیده بودم که دیگه خوابم نمیومد.خیلی ممنون سما بودم.اگه اون نبود الان کارم به بیمارستان میکشید.با لبخند نگاش کردم که خستگی از سر و صورتش میبارید.اول یه دوش گرفتم.بعدم بی سر و صدا دور و بر خونه رو جمع کردم.دیگه هوا روشن شده بود.یه یادداشت تشکر نوشتم و روبروی سما گذاشتم.لباس پوشیدم و رفتم بوتیک.قرار شد که فردا اولین حقوقمو بگیرم!
وقتی برگشتم خونه،بوی غذا تو کل ریه هام پیچید.سما داشت اشپزی میکرد.چقد خوبه که یکی توی خونه هست.یکی مثل یه خواهر...
سلام کردم و لباسامو عوض کردم.سری تو اشپزخونه زدم.نفس عمیقی کشیدم و گفت
_به...چه کردی خانوم.
سما عشوه خرکی اومد و با ادا اطوار گفت
_قابل آقامونو نداره
یکی خاستم بزنم پس کلش که جا خالی داد و پرید بیرون.با خنده زیر لب چیزی نسارش کردم.نهارو با شوخی و خنده خوردیم که یهو توی حرفای سما ،اسم سهیل اومد.تمام صورتم قرمز شد.یادم که میفتاد چی بهش گفتم و اون چطور خندید بهم...دلم میخاست سرمو بکوبم به دیوار.
_چت شد؟
همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم که با هر جمله من چشماش گشاد تر میشد.اخرش انتظار داشتم یه چیزی بارم کنه ولی لپاش گل انداخت و سرش به زیر افتاد.با تعجب گفتم
_چی شد؟چرا اینجوری شدی؟
با نیش باز سرشو بلند کرد و گفت
_سهیلشون امشب میان خونه ی ما.
_خب بیان.تو چرا انقد سرخ و سفید شدی بی حیا؟
_میان خاستگاری من...
صبح با حالی خراب،چشمای قرمز و تب شدید لباس پوشیدم و رفتم سر کار.بدن درد و سردرد داشت دیوونم میکرد.هر طور شد بعد از ظهرو مرخصی گرفتم و برگشتم خونه.تا رسیدم خونه افتادم رو مبل و بیهوش شدم از خستگی.
چشمامو که باز کردم هوا تاریک بود.صدای زنگم میومد.کشون کشون لامپو روشن کردم و به زور درو باز کردم.هر وقت حالم بدبود سما میومد پیشم.نمیدونم چطور میفهمید.بهش الهام میشد انگار!درو باز کردم سما تا منو دید سلام نکرده یکی زد رو لپشو گفت
_یا خدا...یه بار نمیتونی مثه آدم باشی وقتی من میام؟برو تو ببینم.
اومد تو و درو بست.حتی یه کلمه هم نمیتونستم حرف بزنم.دوباره افتادم رو مبل.احساس لرز شدیدی داشتم.تو خودم جمع شدم.مثل یه جنین.سما هی به جونم غر میزد و اینور و اونور میرفت.نمیفهمیدم داره چیکار میکنه فقط صدای تق تق چیزی میپیچید توی گوشم.یه پتو اورد پیچید دورم.بازم سردم بودچشمامو بستم و بعد از سه شماره خوابم برد.
با احساس اینکه کسی داره تکونم میده بیدار شدم.بدنم کوفته بود.صدای سما گنگ بود برام
_آیدا؟خوبی؟...پاشو این سوپو بخور.
سرمو به طرفین تکون دادم و چشمامو بستم
_پاشو بت میگم.میمیریا...پاشو بخور بعد بخواب دوباره.
انقد غر زد که پاشدم سرجام نشستم.پتو دورم پیچیده شده بود.چند قاشق خوردم.بدنم گرم شد.یه ذره چشام باز شد و سوپو تا اخرش خوردم.یه قرص کوچیکم کنارش بود.اونم خوردم و دو باره خوابیدم.
نمیدونم چند ساعت گذشته بود.لامپا خاموش بود.سما سرش رو مبل بود و آروم خابیده بود.حالم بهتر بود.سمارو تکون دادم.
_سما؟پاشو رو مبل بخاب کمرت درد میگیره
صدای ناله مانندی از خودش دراورد و چیزی نگفت
_سما پاشو دیگه
سرشو اورد بالا و موقعیتو سنجید.بعد از چند لحظه روی مبل روبرویی دراز کشید و خوابید.تا صبح چیزی نمونده بود.منم انقدر خوابیده بودم که دیگه خوابم نمیومد.خیلی ممنون سما بودم.اگه اون نبود الان کارم به بیمارستان میکشید.با لبخند نگاش کردم که خستگی از سر و صورتش میبارید.اول یه دوش گرفتم.بعدم بی سر و صدا دور و بر خونه رو جمع کردم.دیگه هوا روشن شده بود.یه یادداشت تشکر نوشتم و روبروی سما گذاشتم.لباس پوشیدم و رفتم بوتیک.قرار شد که فردا اولین حقوقمو بگیرم!
وقتی برگشتم خونه،بوی غذا تو کل ریه هام پیچید.سما داشت اشپزی میکرد.چقد خوبه که یکی توی خونه هست.یکی مثل یه خواهر...
سلام کردم و لباسامو عوض کردم.سری تو اشپزخونه زدم.نفس عمیقی کشیدم و گفت
_به...چه کردی خانوم.
سما عشوه خرکی اومد و با ادا اطوار گفت
_قابل آقامونو نداره
یکی خاستم بزنم پس کلش که جا خالی داد و پرید بیرون.با خنده زیر لب چیزی نسارش کردم.نهارو با شوخی و خنده خوردیم که یهو توی حرفای سما ،اسم سهیل اومد.تمام صورتم قرمز شد.یادم که میفتاد چی بهش گفتم و اون چطور خندید بهم...دلم میخاست سرمو بکوبم به دیوار.
_چت شد؟
همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم که با هر جمله من چشماش گشاد تر میشد.اخرش انتظار داشتم یه چیزی بارم کنه ولی لپاش گل انداخت و سرش به زیر افتاد.با تعجب گفتم
_چی شد؟چرا اینجوری شدی؟
با نیش باز سرشو بلند کرد و گفت
_سهیلشون امشب میان خونه ی ما.
_خب بیان.تو چرا انقد سرخ و سفید شدی بی حیا؟
_میان خاستگاری من...
۲.۸k
۰۸ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.