اول لایک 🥺❤️

#نفرین شده #پارت_پنجاه_پنج
مشغول بازی کردن با گوشی شدم حدودا یک ساعتی خودم رو با گوشی سرگرم کردم که دیگه خوابم گرفت میخواستم برم تو اتاقم بخوابم واسه همین از ایلیا خواستم که کمکم کنه برم بالا با کمک ایلیا کم کم رفتیم بالا دم در اتاق ایلیا گفت که میره پایین منم رفتم تو اتاق و درو بستم ، اول یه زنگ به ساناز زدم ، گفت که زنگ زده حالمو بپرسه منم گفتم بهش که خوبم و بعد از یه مکالمه کوتاه قطع کردیم
گوشی رو گذاشتم روی سایلنت و خوابیدم
یه نفر با صدای خیلی زیبایی داشت صدام میزد رفتم نزدیک تر یه جای نا معلوم. بود همه جا سیاه بود یه گودال اونجا بود یه گودال خیلی بزرگ انگار که صدا از اون جا میومد داشت منو به سمتش میکشید ، اون شخصی که صدام میزد صداش خیلی آشنا بود برام انگار که قبلا هم این صدا رو شنیده باشم به سمتش رفتم ، هر قدمی که بر می داشتم سرم به شدت درد می‌گرفت انگار که جونم میخواست بالا بیاد به سمت گودال رفتم و دستم رو دراز کردم ولی همون لحظه از خواب پریدم چشمام رو باز کردم قادر به انجام هیچ حرکتی نبودم نه می‌تونستم صحبت کنم نه حرکتی کنم سردرد خیلی بدی داشتم ، دست و پام انگار خشک شده بود و قلبم تند تند میزد ، احساس میکردم همه انرژی بدنم تحلیل رفته چند دقیقه تو همون حالت موندم ، داشتم کمی بهتر میشدم ، کم کم دست و پام رو تکون دادم و حرکت کردم خیلی بهتر شدم ، نشستم روی تخت و دستم رو گذاشتم روی سرم ، اینقدر سرم درد میکرد فکر میکردم میخواد بترکه ،
یه قرص از کشو اتاقم پیدا کردم و با آب معدنی خوردم که شاید کمی بهتر بشم ، دوباره روی تخت نشستم و به اطراف نگاه کردم احساس میکردم یه تغییری پیدا کرده اتاقم ، دیگه اون حس و حال مثبت رو از اتاقم نمیگرفتم ، هر انرژی دریافت میشد همش منفی بود و منفی ساعت نزدیک ۸شب بود
در اتاقم زده شد و بابا اومد تو ،
بابا : بیداری ؟
_بله بابا بیدارم ، چیزی شده ؟
بابا : نه عزیزم چیزی نیست ، فقط اومدم بگم فردا میریم که پانسمان پات رو دربیارن تقریبا دیگه خوب خوب شدی
_چه بهتر از دست این پانسمان هم راحت میشم
بابا : آره ، پس دیگه فردا آماده باش چند دقیقه میریم و برمیگردیم
_چشم ممنون
بابا رفت و درو بست گوشیم رو روشن کردم که دیدم شش تا پیام از پریسا دارم همش هم از حالم پرسیده بودم که چطورم داشتم جوابش رو میدادم که دستگیره در بالکن بالا و پایین شد به در نگاه کردم ولی کسی پشت در نبود دوباره مشغول گوشی شدم و پشت به بالکن نشستم که ایندفعه در باز شد و چون باد زیادی میومد در کوبیده شد به دیوار
به سمت در رفتم که درو ببندم ولی باد خیلی شدید بود ، به هر سختی بود درو بستم و جلوی در ایستادم و با دست گرفتمش
#رمان_z #ترسناک #رمان #نویسنده
دیدگاه ها (۲)

اول لایک 👆❤️

سال نو مبارک 😇 براتون آرزو میکنم به همه خواسته هاتون برسید ❤...

لایک ❤️👆

اول لایک 🥺❤️

SENARIO :: The Hunters Lave for the Devil :: PART :: 9

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط