اول لایک 🥺❤️
#نفرین شده #پارت_پنجاه_و_سه
بهار رفت و منم نشستم روی تخت درسته کمی تند رفته بودم و بهار هم با فکر به آینده اومده بود سمتم ولی این موجودات شوخی ندارن چطوری تونست خیلی راحت به من دروغ بگه ، اصلا از کجا معلوم این نقشه جدیدش نباشه ؟
از فکرای بیخودی دراومدم من که نمیتونستم برم پایین پس فعلا اینجا اسیر شدم روی تخت دراز کشیدم که مامان در اتاقو زد و اومد تو
مامان : این دوستت رو تا حالا ندیدم ؟
_زیاد ارتباط نداریم هم کلاسیمه
مامان : آها اومده بود عیادتت ؟
_اوهوم
مامان : خوبه خدارو شکر دوستای خوبی داری ،
تو دلم گفتم : هه چقدرم خوبن یه سری موجودات انداخته به جون من که اصلا مرگ و زندگی براشون اهمیت نداره
چیزی نگفتم که ادامه داد : راستی بهت گفتم واسه فردا عمو سپهر میاد ؟
با خوشحالی گفتم : عهه جدیییی ؟ کی میرسن ؟
مامان : آره جدی ، فردا ظهر میرسن
_باشه مرسی مامان
مامان گفت خواهش میکنم و رفت بیرون خیلی خوشحال شدم عمو سپهر کوچیک ترین عموم بود تقریبا شش یا هفت سال با من اختلاف داشت و به شدت با هم صمیمی بودیم یه دختر کوچولو دوساله هم دارن که به شدت نازه و اسمش هم ساراس خیلی هیجان داشتم
دیگه حوصله تو اتاق موندن نداشتم کم کم و با کمک دیوار رفتم پایین هرچند میدونستم از اون طرف خیلی سخت میتونم برم بالا
روی مبل کنار بابا نشستم بابا بغلم کرد و گفت حال دخترکم چطوره ؟ سرت بهتره ؟
_بهترم بابا ممنون
بابا : دکتر گفت که زیاد به اون بخش حافظت که پاک شده فشار نیاری وگرنه سردردت تشدید میشه خود به خود به یاد میاری بابا نگران نباش
_چشم
ایلیا از پله ها اومد پایین و منو دید گفت : عههه چرا نگفتی خودم کمکت کنم بیای پایین ، فعلا پات چلاقه کمتر ازش کار بکش
_هه هه پای خودت چلاقه چرا به پای من میگی چلاق
ایلیا : والا فعلا چیزی که دیده میشه سر شکسته و پای باندپیچی شده توه
اداشو درآوردم و چیزی نگفتم مامان نهار رو آماده کرد و صدامون زد بریم ناهار بخوریم تا ناهار رو خوردیم تا اون لحظه که به مامان تو کاراش
#رمان_z #ترسناک #رمان #نویسنده
بهار رفت و منم نشستم روی تخت درسته کمی تند رفته بودم و بهار هم با فکر به آینده اومده بود سمتم ولی این موجودات شوخی ندارن چطوری تونست خیلی راحت به من دروغ بگه ، اصلا از کجا معلوم این نقشه جدیدش نباشه ؟
از فکرای بیخودی دراومدم من که نمیتونستم برم پایین پس فعلا اینجا اسیر شدم روی تخت دراز کشیدم که مامان در اتاقو زد و اومد تو
مامان : این دوستت رو تا حالا ندیدم ؟
_زیاد ارتباط نداریم هم کلاسیمه
مامان : آها اومده بود عیادتت ؟
_اوهوم
مامان : خوبه خدارو شکر دوستای خوبی داری ،
تو دلم گفتم : هه چقدرم خوبن یه سری موجودات انداخته به جون من که اصلا مرگ و زندگی براشون اهمیت نداره
چیزی نگفتم که ادامه داد : راستی بهت گفتم واسه فردا عمو سپهر میاد ؟
با خوشحالی گفتم : عهه جدیییی ؟ کی میرسن ؟
مامان : آره جدی ، فردا ظهر میرسن
_باشه مرسی مامان
مامان گفت خواهش میکنم و رفت بیرون خیلی خوشحال شدم عمو سپهر کوچیک ترین عموم بود تقریبا شش یا هفت سال با من اختلاف داشت و به شدت با هم صمیمی بودیم یه دختر کوچولو دوساله هم دارن که به شدت نازه و اسمش هم ساراس خیلی هیجان داشتم
دیگه حوصله تو اتاق موندن نداشتم کم کم و با کمک دیوار رفتم پایین هرچند میدونستم از اون طرف خیلی سخت میتونم برم بالا
روی مبل کنار بابا نشستم بابا بغلم کرد و گفت حال دخترکم چطوره ؟ سرت بهتره ؟
_بهترم بابا ممنون
بابا : دکتر گفت که زیاد به اون بخش حافظت که پاک شده فشار نیاری وگرنه سردردت تشدید میشه خود به خود به یاد میاری بابا نگران نباش
_چشم
ایلیا از پله ها اومد پایین و منو دید گفت : عههه چرا نگفتی خودم کمکت کنم بیای پایین ، فعلا پات چلاقه کمتر ازش کار بکش
_هه هه پای خودت چلاقه چرا به پای من میگی چلاق
ایلیا : والا فعلا چیزی که دیده میشه سر شکسته و پای باندپیچی شده توه
اداشو درآوردم و چیزی نگفتم مامان نهار رو آماده کرد و صدامون زد بریم ناهار بخوریم تا ناهار رو خوردیم تا اون لحظه که به مامان تو کاراش
#رمان_z #ترسناک #رمان #نویسنده
۸.۰k
۲۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.