اول لایک 👆❤️
#نفرین شده #پارت_پنجاه_و_شیش
این دفعه باز دستگیره بالا و پایین شد به پشت در نگاه کردم کسی نبود که دستگیره رو بکشه باد هم در حدی نبود که دستگیره رو جا به جا کنه یه کم ترسیدم ولی بازم به خودم امیدواری دادم که چیزی نیست و قرار نیست چیزی بشه از در کمی فاصله گرفتم که بازم دستگیره بالا و پایین شد و در به شدت باز شد چون جلوی در بودم به صورتم خورد و پرت شدم روی زمین درد سرم یه سمت ماجرا بود و خونی که داشت از بینیم میومد یه سمت دیگه سریع ایستادم و درو بستم و قفلش کردم و رفتم سمت سرویس صورتم رو شستم بینیم خیلی درد میکرد ولی در حد شکستگی نبود ، سرم رو بالا گرفتم و اومدم بیرون از سرویس وسط اتاق بودم که صدای در بالکن اومد باز ، انگار یکی داشت به شدت به در میکوبید فکر کنم دیگه در حد شکستن بود خیلی ترسیدم و به در نگاه میکردم و عقب عقب میرفتم که احساس کردم به چیزی خوردم صدای در قطع شده بود ، صدای نفس کشیدنش رو از پشت سرم میشنیدم ، بدنم شروع کرده بود به لرزیدن میخواستم برگردم ولی میترسیدم با صحنه بدی روبه رو شم ، چند لحظه ایستادم که دیگه صدایی ازش نمیومد ، برگشتم ولی چیزی نبود یه نفس عمیق کشیدم و خواستم برم سمت در که دستم کشیده شد از داغی دستی که نشست روی دستم نفسم بند اومد پوست دستم گز گز میکرد زیر دستش میدونستم تقریبا کاملا سوخته ، دیگه طاقت نیاوردم و جیغ کشیدم
همون لحظه دستمو ول کرد و افتادم ، اشک تو چشمام جمع شد ، به حدی دستم میسوخت که میدونستم تا یک ماه خوب نمیشه ، به دستم نگاه کردم جای چهار انگشت روی دستم قرمز شده بود و دیگه داشتن تاول میزدن ، ایلیا درو باز کرد و اومد تو
ایلیا : چیشده ؟ چرا جیغ کشیدی
بعد اون مامان و بابا هم اومدن سریع آستین لباسمو آوردم پایین و دستمو قایم کردم هرچند خیلی برام سخت بود ولی نباید میدیدن ، دستم از برخورد با لباس دردش دو برابر شد و باعث شد اشکم راه بیوفته
مامان : الینا ، عزیزم چیشده ؟ ، حالت خوبه ؟
اومدن کنارم نشستن دنبال بهونه میگشتم که مامان بینیم رو دید
با تعجب گفت : خدا مرگم بده ، بینیت چیشده ؟
منم که بهونه گیر آورده بودم گفتم : حواسم نبود خوردم به در
ایلیا شروع کرد به خندیدن و گفت : سرت که شکست و پاتم که چلاق شد کور هم که شدی درو نمیبینی حالا بینیت هم روی همه اینا
مامان نگاهش کرد و اخم کرد ایلیا هم دیگه چیزی نگفت کمکم کردن که بریم تو پذیرایی ، خون بینیم بند اومده بود ولی دستم خیلی درد میکرد به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه و یواشکی کرم سوختگی رو برداشتم و گفتم که میرم تو اتاق
#رمان_z #ترسناک #رمان #نویسنده
این دفعه باز دستگیره بالا و پایین شد به پشت در نگاه کردم کسی نبود که دستگیره رو بکشه باد هم در حدی نبود که دستگیره رو جا به جا کنه یه کم ترسیدم ولی بازم به خودم امیدواری دادم که چیزی نیست و قرار نیست چیزی بشه از در کمی فاصله گرفتم که بازم دستگیره بالا و پایین شد و در به شدت باز شد چون جلوی در بودم به صورتم خورد و پرت شدم روی زمین درد سرم یه سمت ماجرا بود و خونی که داشت از بینیم میومد یه سمت دیگه سریع ایستادم و درو بستم و قفلش کردم و رفتم سمت سرویس صورتم رو شستم بینیم خیلی درد میکرد ولی در حد شکستگی نبود ، سرم رو بالا گرفتم و اومدم بیرون از سرویس وسط اتاق بودم که صدای در بالکن اومد باز ، انگار یکی داشت به شدت به در میکوبید فکر کنم دیگه در حد شکستن بود خیلی ترسیدم و به در نگاه میکردم و عقب عقب میرفتم که احساس کردم به چیزی خوردم صدای در قطع شده بود ، صدای نفس کشیدنش رو از پشت سرم میشنیدم ، بدنم شروع کرده بود به لرزیدن میخواستم برگردم ولی میترسیدم با صحنه بدی روبه رو شم ، چند لحظه ایستادم که دیگه صدایی ازش نمیومد ، برگشتم ولی چیزی نبود یه نفس عمیق کشیدم و خواستم برم سمت در که دستم کشیده شد از داغی دستی که نشست روی دستم نفسم بند اومد پوست دستم گز گز میکرد زیر دستش میدونستم تقریبا کاملا سوخته ، دیگه طاقت نیاوردم و جیغ کشیدم
همون لحظه دستمو ول کرد و افتادم ، اشک تو چشمام جمع شد ، به حدی دستم میسوخت که میدونستم تا یک ماه خوب نمیشه ، به دستم نگاه کردم جای چهار انگشت روی دستم قرمز شده بود و دیگه داشتن تاول میزدن ، ایلیا درو باز کرد و اومد تو
ایلیا : چیشده ؟ چرا جیغ کشیدی
بعد اون مامان و بابا هم اومدن سریع آستین لباسمو آوردم پایین و دستمو قایم کردم هرچند خیلی برام سخت بود ولی نباید میدیدن ، دستم از برخورد با لباس دردش دو برابر شد و باعث شد اشکم راه بیوفته
مامان : الینا ، عزیزم چیشده ؟ ، حالت خوبه ؟
اومدن کنارم نشستن دنبال بهونه میگشتم که مامان بینیم رو دید
با تعجب گفت : خدا مرگم بده ، بینیت چیشده ؟
منم که بهونه گیر آورده بودم گفتم : حواسم نبود خوردم به در
ایلیا شروع کرد به خندیدن و گفت : سرت که شکست و پاتم که چلاق شد کور هم که شدی درو نمیبینی حالا بینیت هم روی همه اینا
مامان نگاهش کرد و اخم کرد ایلیا هم دیگه چیزی نگفت کمکم کردن که بریم تو پذیرایی ، خون بینیم بند اومده بود ولی دستم خیلی درد میکرد به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه و یواشکی کرم سوختگی رو برداشتم و گفتم که میرم تو اتاق
#رمان_z #ترسناک #رمان #نویسنده
۹.۹k
۲۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.