رمان قهوه تلخ
رمان قهوه تلخ
پارت ۴
*موقعیت زنگ ناهار*
بعد از اینکه زنگ خورد غذام رو برداشتم و رفتم توی حیاط . دنبال جایی برای نشستن بودم که چویا رو تنها روی یک نیمکت دیدم. رفتم سمتش و کنارش نشستم
دازای: سلام
چویا: تو نمیخوای ولم کنی؟
دازای:نه
چویا: اون وقت چرا؟
دازای: نمیدونم ولی همش جذب تو میشم
چویا: کلا دو روزه که اومدی این مدرسه بعد سریع جذب من شدی؟
دازای: آره
چویا: خیلی خب میزارم دوستم بشی ولی از حدت فراتر نمیری، یعنی درمورد خانوادم، خودم سوال نمیکنی و بهتره که کاری نکنی که به ضرر خودت تموم بشه
دازای: باشه، راستی من اوسامو دازای هستم
چویا: خوشبختم
ویو چویا
این پسر خیلی عجیب بود. با اینکه میدونست توی مدرسه چجور آدمی هستم ولی باز خواست باهام دوست بشه. حس عجیبی بهم دست داد این اولین بار بود که کسی میخواست باهام دوست بشه. یه حسی بهم میگفت اون با بقیه فرق داره. ناهارم رو خوردم و بلند شدم و اونم سریع ناهارش رو خورد و بلند شد و رفتیم داخل کلاس
بلاخره زنگ خونه خورد . کتابام و جمع کردم و منتظر دازای شدم. اونم کتاباش رو جمع کرد و اومد کنارم و باهم از مدرسه اومدیم بیرون.
دازای: خب مثل اینکه اومدن دنبالم ، خداحافظ
چویا:خداحافظ
دازای سوار ماشینی شد و رفت ولی به نظر ناراحت بود. دنبال منم اومده بودن . سوار ماشین شدم و راننده به سمت خونه حرکت کرد.
پارت ۴
*موقعیت زنگ ناهار*
بعد از اینکه زنگ خورد غذام رو برداشتم و رفتم توی حیاط . دنبال جایی برای نشستن بودم که چویا رو تنها روی یک نیمکت دیدم. رفتم سمتش و کنارش نشستم
دازای: سلام
چویا: تو نمیخوای ولم کنی؟
دازای:نه
چویا: اون وقت چرا؟
دازای: نمیدونم ولی همش جذب تو میشم
چویا: کلا دو روزه که اومدی این مدرسه بعد سریع جذب من شدی؟
دازای: آره
چویا: خیلی خب میزارم دوستم بشی ولی از حدت فراتر نمیری، یعنی درمورد خانوادم، خودم سوال نمیکنی و بهتره که کاری نکنی که به ضرر خودت تموم بشه
دازای: باشه، راستی من اوسامو دازای هستم
چویا: خوشبختم
ویو چویا
این پسر خیلی عجیب بود. با اینکه میدونست توی مدرسه چجور آدمی هستم ولی باز خواست باهام دوست بشه. حس عجیبی بهم دست داد این اولین بار بود که کسی میخواست باهام دوست بشه. یه حسی بهم میگفت اون با بقیه فرق داره. ناهارم رو خوردم و بلند شدم و اونم سریع ناهارش رو خورد و بلند شد و رفتیم داخل کلاس
بلاخره زنگ خونه خورد . کتابام و جمع کردم و منتظر دازای شدم. اونم کتاباش رو جمع کرد و اومد کنارم و باهم از مدرسه اومدیم بیرون.
دازای: خب مثل اینکه اومدن دنبالم ، خداحافظ
چویا:خداحافظ
دازای سوار ماشینی شد و رفت ولی به نظر ناراحت بود. دنبال منم اومده بودن . سوار ماشین شدم و راننده به سمت خونه حرکت کرد.
- ۴.۳k
- ۰۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط