دستم را فشرد

دستم را فشرد 
و به نجوایم سه حرف گفت. 
سه حرفی که عزیزترین داراییِ تمامِ روزم شد: 
«پس تا فردا»

ریش تراشیدم دوبار 
کفش‌هایم را برق انداختم دوبار. 
لباس های رفیقم را قرض گرفتم 
با دو لیره 
که برایش کیکی بخرم . 
قهوه‌ای خامه‌دار.

حالا تنها بر نیمکتم 
و گرداگردم عشاق، لبخند زنانند 
و برآنم که 
ما را نیز لبخندی خواهد بود. 
شاید در راه است 
شاید لحظه‌ای یادش رفته 
شاید… شاید...

#محمود_درویش
دیدگاه ها (۳)

واقعیت این است ،که ما همگی در این سیاره ، تنها هستیم ...هر ک...

چرا همیشه آدم‌هایی مثل من ،باید از خودگذشتگی نشان بدهند ...چ...

زن چهل‌وچهارساله‌ای که پزشک مسئول و با وجدانی بود ، یک روز ب...

پدرم الکلی بود ،و در سن چهل سالگی مرد ...چند هفته قبل از مرگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط