پارت42
#پارت42
بند کوله پشتی اش را محکم تر در دستش فشارداد و به سمت ماشین حرکت کرد .
بیرون که رفت ، چند دختر و پسر به سمتش آمدند...
بعد عکس گرفتن با آنها با نگاهش ،
دنبالش فرشید گشت .
و کمی آن طرف تر بین جمعیت پیدایش کرد ...
خسته و کلافه پوفی کشید ...
و به سمت ماشینش تقریبا فرار کرد.
اما نزدیک های ماشین بازهم چند نفر گیرش آوردند و عکس خواستند ...
بعد از عکس گرفتن باآنها ،
سوار ماشین شد .
از اینجا هم میتوانست فرشید را ببیند.
خیره به فرشید بود که عاطفه را کنارش دید!!
چشم هایش درشت شد .
دست هایش را دور فرمان حلقه کرد و به جلو خم شد و با اخم عاطفه را نگاه کرد .
او اینجا بود ،
اما تنها ......
چرا هر چه با چشم می گشت ، مهرنوش را نمی دید؟؟؟
در ماشین را باز کرد و پیاده شد ...
دست راستش را سایه بان چشمانش کرد و بین جمعیت دنبالش گشت .
اما نبود که نبود ...
بلاتکلیف ایستاد.
دلش میخواست جلو می رفت و خودش از عاطفه می پرسید:
مهرنوش کجاست ؟
اصلا آمده؟
از دستش دلخور است ؟؟
اما نمی توانست و این بیشتر آزارش میداد.
دوباره سوار ماشین شد و در را بست .
بامشتش به فرمان کوبید و گفت :
+لعنت بهت ! دخترِ رو فراریش دادی رفت .
چرا نیومده؟؟؟ الان چیا با خودش فکر می کنه در بارم؟؟
تف بهت روزبه ...
در جلو باز شد و یعقوب کنارش نشست.
_قربون دستت داداش منم سر راهت برسون.
روزبه عصبی و زیر چشمی نگاهش کرد و گفت :
+اگه مسیرمون نخوره چی ؟؟
یعقوب چشمکی زدو گفت :
_یه کار کن بخوره من امروز ماشین نیاوردم.
روزبه سرش را تکان داد .
یقوب گفت:
+من اگه بدونم این دخترا تو فرشید چی می بینن ،خیلی خوب می شد .
ببین تروخدا چه طور جمع شدن دورش.
روزبه ماشین را روشن کرد و راه افتاد .
از کنار فرشید که ردشد ، بوقی زد.
_بی حوصله ای ها !!
روزبه سرفه ای کرد و گفت:
+آره ، خیلی خستم .
میخوام برسم خونه ، فقط بخوابم!!!
...
بند کوله پشتی اش را محکم تر در دستش فشارداد و به سمت ماشین حرکت کرد .
بیرون که رفت ، چند دختر و پسر به سمتش آمدند...
بعد عکس گرفتن با آنها با نگاهش ،
دنبالش فرشید گشت .
و کمی آن طرف تر بین جمعیت پیدایش کرد ...
خسته و کلافه پوفی کشید ...
و به سمت ماشینش تقریبا فرار کرد.
اما نزدیک های ماشین بازهم چند نفر گیرش آوردند و عکس خواستند ...
بعد از عکس گرفتن باآنها ،
سوار ماشین شد .
از اینجا هم میتوانست فرشید را ببیند.
خیره به فرشید بود که عاطفه را کنارش دید!!
چشم هایش درشت شد .
دست هایش را دور فرمان حلقه کرد و به جلو خم شد و با اخم عاطفه را نگاه کرد .
او اینجا بود ،
اما تنها ......
چرا هر چه با چشم می گشت ، مهرنوش را نمی دید؟؟؟
در ماشین را باز کرد و پیاده شد ...
دست راستش را سایه بان چشمانش کرد و بین جمعیت دنبالش گشت .
اما نبود که نبود ...
بلاتکلیف ایستاد.
دلش میخواست جلو می رفت و خودش از عاطفه می پرسید:
مهرنوش کجاست ؟
اصلا آمده؟
از دستش دلخور است ؟؟
اما نمی توانست و این بیشتر آزارش میداد.
دوباره سوار ماشین شد و در را بست .
بامشتش به فرمان کوبید و گفت :
+لعنت بهت ! دخترِ رو فراریش دادی رفت .
چرا نیومده؟؟؟ الان چیا با خودش فکر می کنه در بارم؟؟
تف بهت روزبه ...
در جلو باز شد و یعقوب کنارش نشست.
_قربون دستت داداش منم سر راهت برسون.
روزبه عصبی و زیر چشمی نگاهش کرد و گفت :
+اگه مسیرمون نخوره چی ؟؟
یعقوب چشمکی زدو گفت :
_یه کار کن بخوره من امروز ماشین نیاوردم.
روزبه سرش را تکان داد .
یقوب گفت:
+من اگه بدونم این دخترا تو فرشید چی می بینن ،خیلی خوب می شد .
ببین تروخدا چه طور جمع شدن دورش.
روزبه ماشین را روشن کرد و راه افتاد .
از کنار فرشید که ردشد ، بوقی زد.
_بی حوصله ای ها !!
روزبه سرفه ای کرد و گفت:
+آره ، خیلی خستم .
میخوام برسم خونه ، فقط بخوابم!!!
...
۲.۱k
۱۸ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.