پارت ۳
پارت ۳
(چند روز بعد)
۳ ۴ روز از وقتی که اومدی خونه النا رد شده بود. الان وضعیت زخم هات خیلی بهتر بودش و می تونستی راحت تر حرکت کنی
پشت میز نشسته بودین و غذاتون تموم شده بود
- میگم قراره چه مدتی اینجا باشی؟
+ اینکه اینجام باعث میشه راحت نباشی؟
- نه نه ! به خاطر اون نیست ! کلا پرسیدم . چون قطعا قراره کلا از کشور خارج بشی و با توجه به اوضاع الان...
+ آره خب درسته . ولی همینطور که خودت گفتی ، الان هیچ جوره نمیشه از کشور خارج شد . باید یه مدت بگذره . نمیدونم چقدر ولی احتمالا نسبتا زیاد طول بکشه
- آها باشه
+ متاسفانه جایی ندارم برم وگرنه اینجا نمی موندم
- من مشکلی ندارم . فقط برام عجیبه که با وجود این همه قدرت ، یه نفرم نداری که بتونی در صورت اتفاق افتادن همچین چیزایی بری پیشش؟
+ داشتم ، چند نفر بودن . ولی خب با توجه به اتفاقات اخیر ترجیح میدم سمتشون نرم
یکم مکث کردی . نمیدونستی میتونی باهاش حرف بزنی یا نه . در آخر تصمیمت رو گرفتی
+ میدونی چرا گیر افتادم ؟ چون ۲ نفر از مهمترین اعضایی که داشتم ، بهم خیانت کردن و به پلیس معرفیم کردن . دلیل کارشون رو نمیدونم و همین بدترش میکنه . چون دلیلی برای فروختن من به پلیس نداشتن
نفسی کشیدی و ادامه دادی
+ به هرحال ، بعد اون تصمیم گرفتم که پیش اون افرادی که باهاشون آشنا بودم هم نرم ، خطری بود . اون روز هیچ نظری نداشتم که دارم کجا میرم ، فقط می رفتم . تا اینکه به خاطر تیر خوردنم ، مجبور شدم بیام توی کوچه و... بعدشم که تو رو دیدم
- مطمئنم توقع نداشتی کمکت کنم
+ اره و هنوزم نمیتونم دلیلش رو بفهمم
- اون روز هم بهت گفتم که ...
+ میدونم چی گفتی . ولی هردوتامون میدونیم که اون تنها دلیلت نبود
النا حرفی نزد . مشخص بود از گفتن دلیلش خوشش نمیاد
+ اگه نمیخوای بگی ، مجبورت نمی کنم . چون میدونم هرچی باشه ، دلیل محکم و خوبی داری . ولی بعدا حتما دربارش میفهمم
با لحن کنجکاو و لجوجانه ات ، آروم خندید
- گاهی اوقات خیلی بامزه حرف می زنی !
از شدت تعجب ابروهات بالا پریدن
+ من بامزه حرف میزنم؟ خیر سرم رئیس مافیا بودم . اگه جدیتم موقع کار رو می دیدی اینجوری نمی گفتی!
- خب الان که اینجوری ای
و مشغول بقیه کارهاش شد . واقعا برات عجیب بود که این دختر با وجود این همه ظرافت و مهربونی و محبت ، چطور میتونه انقدر توی حرف زدن جسارت داشته باشه و همچنین از لحاظ جسمی و روحی قوی باشه
- راستی...
وقتی برگشت و دید دادی خیره نگاهش میکنی ، انگار خجالت کشید و حرفش قطع شد
+ چی می خواستی بگی ؟
- می خواستم بگم که...من یکم دیگه میرم بیمارستان . برای چند روز قبل ، ساعت کمتری می موندم و برای همین امروز شیفت کاریم بیشتره . احتمالا تا ساعت ۸ یا ۹ شب بیام
+ باشه
(چند روز بعد)
۳ ۴ روز از وقتی که اومدی خونه النا رد شده بود. الان وضعیت زخم هات خیلی بهتر بودش و می تونستی راحت تر حرکت کنی
پشت میز نشسته بودین و غذاتون تموم شده بود
- میگم قراره چه مدتی اینجا باشی؟
+ اینکه اینجام باعث میشه راحت نباشی؟
- نه نه ! به خاطر اون نیست ! کلا پرسیدم . چون قطعا قراره کلا از کشور خارج بشی و با توجه به اوضاع الان...
+ آره خب درسته . ولی همینطور که خودت گفتی ، الان هیچ جوره نمیشه از کشور خارج شد . باید یه مدت بگذره . نمیدونم چقدر ولی احتمالا نسبتا زیاد طول بکشه
- آها باشه
+ متاسفانه جایی ندارم برم وگرنه اینجا نمی موندم
- من مشکلی ندارم . فقط برام عجیبه که با وجود این همه قدرت ، یه نفرم نداری که بتونی در صورت اتفاق افتادن همچین چیزایی بری پیشش؟
+ داشتم ، چند نفر بودن . ولی خب با توجه به اتفاقات اخیر ترجیح میدم سمتشون نرم
یکم مکث کردی . نمیدونستی میتونی باهاش حرف بزنی یا نه . در آخر تصمیمت رو گرفتی
+ میدونی چرا گیر افتادم ؟ چون ۲ نفر از مهمترین اعضایی که داشتم ، بهم خیانت کردن و به پلیس معرفیم کردن . دلیل کارشون رو نمیدونم و همین بدترش میکنه . چون دلیلی برای فروختن من به پلیس نداشتن
نفسی کشیدی و ادامه دادی
+ به هرحال ، بعد اون تصمیم گرفتم که پیش اون افرادی که باهاشون آشنا بودم هم نرم ، خطری بود . اون روز هیچ نظری نداشتم که دارم کجا میرم ، فقط می رفتم . تا اینکه به خاطر تیر خوردنم ، مجبور شدم بیام توی کوچه و... بعدشم که تو رو دیدم
- مطمئنم توقع نداشتی کمکت کنم
+ اره و هنوزم نمیتونم دلیلش رو بفهمم
- اون روز هم بهت گفتم که ...
+ میدونم چی گفتی . ولی هردوتامون میدونیم که اون تنها دلیلت نبود
النا حرفی نزد . مشخص بود از گفتن دلیلش خوشش نمیاد
+ اگه نمیخوای بگی ، مجبورت نمی کنم . چون میدونم هرچی باشه ، دلیل محکم و خوبی داری . ولی بعدا حتما دربارش میفهمم
با لحن کنجکاو و لجوجانه ات ، آروم خندید
- گاهی اوقات خیلی بامزه حرف می زنی !
از شدت تعجب ابروهات بالا پریدن
+ من بامزه حرف میزنم؟ خیر سرم رئیس مافیا بودم . اگه جدیتم موقع کار رو می دیدی اینجوری نمی گفتی!
- خب الان که اینجوری ای
و مشغول بقیه کارهاش شد . واقعا برات عجیب بود که این دختر با وجود این همه ظرافت و مهربونی و محبت ، چطور میتونه انقدر توی حرف زدن جسارت داشته باشه و همچنین از لحاظ جسمی و روحی قوی باشه
- راستی...
وقتی برگشت و دید دادی خیره نگاهش میکنی ، انگار خجالت کشید و حرفش قطع شد
+ چی می خواستی بگی ؟
- می خواستم بگم که...من یکم دیگه میرم بیمارستان . برای چند روز قبل ، ساعت کمتری می موندم و برای همین امروز شیفت کاریم بیشتره . احتمالا تا ساعت ۸ یا ۹ شب بیام
+ باشه
۵.۱k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.