درخواستی←میشه سناریو دارک از سانزو ، باجی ، ایزانا بزاری
درخواستی←میشه سناریو دارک از سانزو ، باجی ، ایزانا بزاری
مایکی:
ا/ت:بزن کنار میخوام پیاده شم این لکنت و متوقف کن
مایکی:هویییی بشین سرجات و با موتور من درست حرف بزن
با مشت به کمرش ضربه میزدی تا موتور رو نگه داره ولی حتی سرعتشم کم نکرد
ا/ت:به خدا واینستی میپرم پایین
مایکی با سردی تمام سرعت رو بیشتر کرد و رفت روی پل:بپر دیگه
ا/ت:مایکی داد میزنم از مردم کمک میخوام عاااا
مایکی:امتحان کن ببین بخاطرت میتوانم چند نفرو بکشم
ا/ت:چ...چی...بدجنس بزار برم
جلوی یه گاراژ قدیمی زد بغل
با سرعت پرید پایین تا فرار کنی ولی مایکی لباست رو کشید و متوقفت کرد
مایکی:خوش آمدی...بانو
ا/ت:مانجیرو سان لطفاً
مایکی:من که هنوز کاری نکردم...قراره خوش بگذره
ا/ت:نه...نه...نکن لطفاً...دلت میاد
مایکی:تو چجوری دلت آمد!؟
باجی:
بالشت رو بغل کرده بودی و از ترس میلرزید.
باجی:ا/تتتتم کجایی ا/ت چان...
پاهات رو توی شکمت جمع کردی و چند قطره اشکت از چشمات روی گوناهات لیز خورد
صدای قدماش که از پله ها بالا میومد باعث میشد بدنت مور مور بشه
باجی:چرا؟
و آخرین پله را طی کرد
چشمات رو بستی و فقط با صدای باز شدن در قفل با لگدش از جا پریدی
باجی:چرا؟
و آروم آروم به سمتت آمد. وقتی چشمات رو باز کردی از شوک خشک شدی
لباس سفیدی که باجی موقع رفتن پوشیده بود قرمز شده بود و روی صورت و دستاش قطره های خون بود
باجی بالا سرت رسیده بود سمت صورتت خم شد و زمزمه کرد...
باجی:من...برات کافی نبودم...پس تورم میفرستم پیشش
بی صدا گریه میکردی و به صورتش خیره شده بود...حالا...لبخند زدی
باجی: متاسفم...
با شنیده شدن آژیر پلیس تو بغل هم نفس آخر رو کشیدید
پلیس دلیل مرگ رو خودکشی دو نفره علام کرد...
امیدوارم خوشتون بیاد 💖🤍
مایکی:
ا/ت:بزن کنار میخوام پیاده شم این لکنت و متوقف کن
مایکی:هویییی بشین سرجات و با موتور من درست حرف بزن
با مشت به کمرش ضربه میزدی تا موتور رو نگه داره ولی حتی سرعتشم کم نکرد
ا/ت:به خدا واینستی میپرم پایین
مایکی با سردی تمام سرعت رو بیشتر کرد و رفت روی پل:بپر دیگه
ا/ت:مایکی داد میزنم از مردم کمک میخوام عاااا
مایکی:امتحان کن ببین بخاطرت میتوانم چند نفرو بکشم
ا/ت:چ...چی...بدجنس بزار برم
جلوی یه گاراژ قدیمی زد بغل
با سرعت پرید پایین تا فرار کنی ولی مایکی لباست رو کشید و متوقفت کرد
مایکی:خوش آمدی...بانو
ا/ت:مانجیرو سان لطفاً
مایکی:من که هنوز کاری نکردم...قراره خوش بگذره
ا/ت:نه...نه...نکن لطفاً...دلت میاد
مایکی:تو چجوری دلت آمد!؟
باجی:
بالشت رو بغل کرده بودی و از ترس میلرزید.
باجی:ا/تتتتم کجایی ا/ت چان...
پاهات رو توی شکمت جمع کردی و چند قطره اشکت از چشمات روی گوناهات لیز خورد
صدای قدماش که از پله ها بالا میومد باعث میشد بدنت مور مور بشه
باجی:چرا؟
و آخرین پله را طی کرد
چشمات رو بستی و فقط با صدای باز شدن در قفل با لگدش از جا پریدی
باجی:چرا؟
و آروم آروم به سمتت آمد. وقتی چشمات رو باز کردی از شوک خشک شدی
لباس سفیدی که باجی موقع رفتن پوشیده بود قرمز شده بود و روی صورت و دستاش قطره های خون بود
باجی بالا سرت رسیده بود سمت صورتت خم شد و زمزمه کرد...
باجی:من...برات کافی نبودم...پس تورم میفرستم پیشش
بی صدا گریه میکردی و به صورتش خیره شده بود...حالا...لبخند زدی
باجی: متاسفم...
با شنیده شدن آژیر پلیس تو بغل هم نفس آخر رو کشیدید
پلیس دلیل مرگ رو خودکشی دو نفره علام کرد...
امیدوارم خوشتون بیاد 💖🤍
۵.۰k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.