پارت30
#پارت30
رمان تقدیر خاکستری... #برهان...
رفتم اتاق دخترا که واسشون لباس بیارم که در رو که باز کردم با یه اتاق پر از عکس های هورا سوار موتور رو به رو شدم ...
کلی عکس موتوری مشکی رنگی بود بعضی هاشون هم خودش سوار موتوره بود..
پس اینجا اتاق هورا بود ...
خیلی تمیز و مرتب بود اتاق...
بر گشتم رفتم اتاق اون یکی درو که باز کردم چشمام شد قد توپ ...
اتاق خیلی بهم ریخته بود رفتم سمت کمد که درش که باز کردم یه عالمه لباس ریخت روم...
لباسا رو کنار زدم از لای لباسا دو تا شلوار و دوتا مانتو و شال برداشتم و از اون بازار شام زدم بیرون...
رفتم توی سالن که وحشت گفت : کجا موندی تو پس رفتی لباس بدوزی... بجنب تا اونا نیومدن داخل خونه...
من: بابا اگه تو هم میخواستی از اون بازار شام چیزی پیدا کنی طول میکشید ...
لباسا رو دادم دستش و سریع تن دخترا کردیم البته اگه اون لباس زیرای عروسکی رو فاکتور بگیریم که کلی خنده ام گرفته بود...
یکی رو من برداشتم و اون یکی رو هم وحشت انداخت روی کولش...
رفتیم حیات که من گفتم:
حالا اینا رو چطوری ببریم روی خونه...
وحشت دختره رو گذاشت پایین و شروع کرد دنبال چیزی گشتن...
بعد از چند دقیقه با تنابی برگشت خودش رفت از دیوار بالا بعد تناب رو انداخت پایین و گفت : اینو ببند به دخترا بکمشون بالا...
من: این جوری...
وحشت: اره این جوری بجنب برهان..
تناب رو یه دور دور کمرش و یه دور هم به زانو هاش بستم و به وحشت گفتم بکشه بالا ...
دختره رو کشید بالا که چند باری هم خورد به دیوار که فک کنم فردا کلی کبود شه...
اون یکی هم بستم و خودم هم رفتم از دیوار بالا و کمک وحشت و دوتایی کشیدیمش بالا ...
دوباره دخترا رو کول کردیم و اروم روی خونه ها شروع کردیم به حرکت کردن به طرف کوچه پشتی...
رسیدیم یه خونه متروکه بود من رفتم پایین دخترا رو هم با کلی زور زخمی کردنشون کشیدم پایین ....
وحشت وقتی که کوچه رو چک کرد که کسی نباشه به دنیل که جلو تر بود اشاره کرد بیاد نزدیک ...
با اومدن دنیل دخترا رو گذشتم توی ماشین و خودمون هم سوار شدیم خواستیم راه بیوفتیم که گوشی وخشت زنگ خورد...
وحشت: بگو نیلا ...
........
وحشت: هورا رو بردار و از اتاق کارم کتاب سوم ردیف چهارم رو بکش و برو داخل و مسقیم برو رسیدی یه قلاب روی در هست اونو بکش فرار کن ...اخر کوچه یه ماشین گذاشتم کلیدش هم زیر گلگیر ماشینه بردار برید بسرون شهر اون خونه قدیمی تا بیام ...
و بعد گوشی رو قطع کرد و رو به دنیل با عصبانیت گفت : برو سمت خونه قدیمی بیرون شهر...
دنیل حرکت کرد گوشیش رو برداشت و دوباره تماس گرفت..
وحشت: خونه لو رفته ....میریم خونه قدیمی بیرون شهر ...دوستای هورا پیش منن ....یه خونه امن واسه من جور کن ...و یه کاری کن هورا رو از دست ندیم خیلی ها دنبالشن و میدونن پیش منه...
......
وحشت: پیش اون چرا..
رمان تقدیر خاکستری... #برهان...
رفتم اتاق دخترا که واسشون لباس بیارم که در رو که باز کردم با یه اتاق پر از عکس های هورا سوار موتور رو به رو شدم ...
کلی عکس موتوری مشکی رنگی بود بعضی هاشون هم خودش سوار موتوره بود..
پس اینجا اتاق هورا بود ...
خیلی تمیز و مرتب بود اتاق...
بر گشتم رفتم اتاق اون یکی درو که باز کردم چشمام شد قد توپ ...
اتاق خیلی بهم ریخته بود رفتم سمت کمد که درش که باز کردم یه عالمه لباس ریخت روم...
لباسا رو کنار زدم از لای لباسا دو تا شلوار و دوتا مانتو و شال برداشتم و از اون بازار شام زدم بیرون...
رفتم توی سالن که وحشت گفت : کجا موندی تو پس رفتی لباس بدوزی... بجنب تا اونا نیومدن داخل خونه...
من: بابا اگه تو هم میخواستی از اون بازار شام چیزی پیدا کنی طول میکشید ...
لباسا رو دادم دستش و سریع تن دخترا کردیم البته اگه اون لباس زیرای عروسکی رو فاکتور بگیریم که کلی خنده ام گرفته بود...
یکی رو من برداشتم و اون یکی رو هم وحشت انداخت روی کولش...
رفتیم حیات که من گفتم:
حالا اینا رو چطوری ببریم روی خونه...
وحشت دختره رو گذاشت پایین و شروع کرد دنبال چیزی گشتن...
بعد از چند دقیقه با تنابی برگشت خودش رفت از دیوار بالا بعد تناب رو انداخت پایین و گفت : اینو ببند به دخترا بکمشون بالا...
من: این جوری...
وحشت: اره این جوری بجنب برهان..
تناب رو یه دور دور کمرش و یه دور هم به زانو هاش بستم و به وحشت گفتم بکشه بالا ...
دختره رو کشید بالا که چند باری هم خورد به دیوار که فک کنم فردا کلی کبود شه...
اون یکی هم بستم و خودم هم رفتم از دیوار بالا و کمک وحشت و دوتایی کشیدیمش بالا ...
دوباره دخترا رو کول کردیم و اروم روی خونه ها شروع کردیم به حرکت کردن به طرف کوچه پشتی...
رسیدیم یه خونه متروکه بود من رفتم پایین دخترا رو هم با کلی زور زخمی کردنشون کشیدم پایین ....
وحشت وقتی که کوچه رو چک کرد که کسی نباشه به دنیل که جلو تر بود اشاره کرد بیاد نزدیک ...
با اومدن دنیل دخترا رو گذشتم توی ماشین و خودمون هم سوار شدیم خواستیم راه بیوفتیم که گوشی وخشت زنگ خورد...
وحشت: بگو نیلا ...
........
وحشت: هورا رو بردار و از اتاق کارم کتاب سوم ردیف چهارم رو بکش و برو داخل و مسقیم برو رسیدی یه قلاب روی در هست اونو بکش فرار کن ...اخر کوچه یه ماشین گذاشتم کلیدش هم زیر گلگیر ماشینه بردار برید بسرون شهر اون خونه قدیمی تا بیام ...
و بعد گوشی رو قطع کرد و رو به دنیل با عصبانیت گفت : برو سمت خونه قدیمی بیرون شهر...
دنیل حرکت کرد گوشیش رو برداشت و دوباره تماس گرفت..
وحشت: خونه لو رفته ....میریم خونه قدیمی بیرون شهر ...دوستای هورا پیش منن ....یه خونه امن واسه من جور کن ...و یه کاری کن هورا رو از دست ندیم خیلی ها دنبالشن و میدونن پیش منه...
......
وحشت: پیش اون چرا..
۲۵.۹k
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.