پارت28
#پارت28
رمان تقدیر خاکستری... #خزان..
توی دست های صالح چند تا چاقو با سایزای متفاوت بود ...
اومد سمت و چاقوها رو روی میز کنارم چید...
صالح: اووووف یعنی من عاشق این مرحله هستم ... نوی کل شکنجه هام منتظر این مرحلم...
چاقوی کوچیکی برداشت رفت پایین پام نمیدیدمش درست چون گردنم بسته شده بود به تخت...
داشتم تلاش میکردم که ببینم چیکار میخواد بکنه که دردی رو روی گام حس کردم ...
از درد گریم راه افتاد ...داشت روی پای سمت راستم با چاقو
برش میداد...
فاصله هر زخم خیلی کم تا قبلی بود این کارش رو تا روی رون پام ادامه داد ...
پام میسوخت و حرکت خون رو روی پام حس میکردم ...
گوشیش زنگ خورد نمیدونم طرف چی بهش گفت که از اتاق زد بیرون...
پام خیلی درد میکرد میسوخت ...
سردم شده بودو میلرزیدم ...و این وسط خوابم هم گرفته بود ...
نمیدونم چی شد که چشمام بسته شدو دیگه چیزی نفهمیدم ...
#هورا...
پسرا نوبتی میرن و خونه نیستن ففط منو نیلا و نگهبانا خونه ایم...
نیلا ساعت استراحتم بود اومد دنبالم و با هم رفتیم توی حیاط واسه خودمون کمی توی حیاط قدم زدیم و بعدش نشستیم توی الاچیق کوچیکی که توی حیاط بود ...
حوصلم سر رفته بود رو کردم سمت نیلا..
من: میگم...چیزه..تو چند سالته...
نیلا: گر چه بهت مربوط نیست ولی من26سالمه...
من: اها ...میگم چرا با دنیل لجی ...
نیلا: از بس اعصاب خورد کنه ...
من: پس واسه چی بعضی جا ها باهاش خوبی....
نیلا: چون با این که ازش بدم میاد ولی از کوچیکی با هم بزرگ شدیم ...
من: اها ...برهان و دنیل چند سالشونه...
نیلا: برهان از ما کوچیک تره یه سال و دنیل هم هم سن منه...
هر چند میدونم شما سن یکی دیگه رو میخوای..
اون هم 26 سالشه...
من: قصد نداشتم اینو بدونم ...
نیلا: باشه تو که راست میگی ...
ما ها همه از 6سالگی با هم بزرگ شدیم توی سازمان ولی خوب دنیل هکری کار میکرد و منو وحشت ادم کشی..
من: چرا بهش میگین وحشت اسم خودش رو نمیگین ...
نیلا: چون این لقبش توی سازمانه و اون مقامش از ما بالا تر ...
جدا از همه ی این ها اون خوشش نمیاد ...
من: چند تا ادم تا حالا کشتی...
نیلا: نمیدونم ...زیاد ...
من: کی اولین ادم رو کشتی...
نیلا: وقتی 7سالم...
من: 7سال؟؟؟؟!!!!!!!!!
نیلا: اره خانمی به ما از همون سن کم یاد دادن که بی رحم باشیم ...اگه تو هم واسه این که بتونی زنده بمونی بهت بگن باید بکشی میکشی...
من: این خیلی وحشت ناکه...
نیلا پوزخندی زد و گفت: البته اگه مراحل دیگه اموزش رو ندیده باشی...اره اگه از 6سالگی از تونل سیاه رد نشده باشی..و ...
پاشو که زیادی پرسیدی و جواب شنیدی...
منو برگردوند اتاقم و خودش رفت ...
تمام ذهنم درگیر بود ...
دلم واسشون میسوخت ...فکر میکردم نیلا ادم نچسبی هستش ولی اگه منم مثل اون این جوری بزرگ شده بودم شاید حتی بدتر میشدم..
رمان تقدیر خاکستری... #خزان..
توی دست های صالح چند تا چاقو با سایزای متفاوت بود ...
اومد سمت و چاقوها رو روی میز کنارم چید...
صالح: اووووف یعنی من عاشق این مرحله هستم ... نوی کل شکنجه هام منتظر این مرحلم...
چاقوی کوچیکی برداشت رفت پایین پام نمیدیدمش درست چون گردنم بسته شده بود به تخت...
داشتم تلاش میکردم که ببینم چیکار میخواد بکنه که دردی رو روی گام حس کردم ...
از درد گریم راه افتاد ...داشت روی پای سمت راستم با چاقو
برش میداد...
فاصله هر زخم خیلی کم تا قبلی بود این کارش رو تا روی رون پام ادامه داد ...
پام میسوخت و حرکت خون رو روی پام حس میکردم ...
گوشیش زنگ خورد نمیدونم طرف چی بهش گفت که از اتاق زد بیرون...
پام خیلی درد میکرد میسوخت ...
سردم شده بودو میلرزیدم ...و این وسط خوابم هم گرفته بود ...
نمیدونم چی شد که چشمام بسته شدو دیگه چیزی نفهمیدم ...
#هورا...
پسرا نوبتی میرن و خونه نیستن ففط منو نیلا و نگهبانا خونه ایم...
نیلا ساعت استراحتم بود اومد دنبالم و با هم رفتیم توی حیاط واسه خودمون کمی توی حیاط قدم زدیم و بعدش نشستیم توی الاچیق کوچیکی که توی حیاط بود ...
حوصلم سر رفته بود رو کردم سمت نیلا..
من: میگم...چیزه..تو چند سالته...
نیلا: گر چه بهت مربوط نیست ولی من26سالمه...
من: اها ...میگم چرا با دنیل لجی ...
نیلا: از بس اعصاب خورد کنه ...
من: پس واسه چی بعضی جا ها باهاش خوبی....
نیلا: چون با این که ازش بدم میاد ولی از کوچیکی با هم بزرگ شدیم ...
من: اها ...برهان و دنیل چند سالشونه...
نیلا: برهان از ما کوچیک تره یه سال و دنیل هم هم سن منه...
هر چند میدونم شما سن یکی دیگه رو میخوای..
اون هم 26 سالشه...
من: قصد نداشتم اینو بدونم ...
نیلا: باشه تو که راست میگی ...
ما ها همه از 6سالگی با هم بزرگ شدیم توی سازمان ولی خوب دنیل هکری کار میکرد و منو وحشت ادم کشی..
من: چرا بهش میگین وحشت اسم خودش رو نمیگین ...
نیلا: چون این لقبش توی سازمانه و اون مقامش از ما بالا تر ...
جدا از همه ی این ها اون خوشش نمیاد ...
من: چند تا ادم تا حالا کشتی...
نیلا: نمیدونم ...زیاد ...
من: کی اولین ادم رو کشتی...
نیلا: وقتی 7سالم...
من: 7سال؟؟؟؟!!!!!!!!!
نیلا: اره خانمی به ما از همون سن کم یاد دادن که بی رحم باشیم ...اگه تو هم واسه این که بتونی زنده بمونی بهت بگن باید بکشی میکشی...
من: این خیلی وحشت ناکه...
نیلا پوزخندی زد و گفت: البته اگه مراحل دیگه اموزش رو ندیده باشی...اره اگه از 6سالگی از تونل سیاه رد نشده باشی..و ...
پاشو که زیادی پرسیدی و جواب شنیدی...
منو برگردوند اتاقم و خودش رفت ...
تمام ذهنم درگیر بود ...
دلم واسشون میسوخت ...فکر میکردم نیلا ادم نچسبی هستش ولی اگه منم مثل اون این جوری بزرگ شده بودم شاید حتی بدتر میشدم..
۲۱.۶k
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.