پارت29
#پارت29
رمان تقدیر خاکستری... #هورا...
خواب بودم که صدای گلوله اومد از بیرون اتاق ترسیده بلند شدم که در اتاق باز شدو نیلا با عجله اومد داخل اتاق ..
نیلا: پاشو دختر دیگه بجنب...
رفت طرف کمد لباسام و یه شال برداشتو و سرم انداخت و کشیددنبال خودش...
صداهای گلوله یه دقیقه اروم نمیشد که هی بیشتر میشد..
رفتیم توی اتاق کار وحشت در اتاق رو نیلا قفل کرد و رفت سمت کتابخونه ی توی اتاق و یکی از کتابا رو عقب کشید که کتابخونه کنار رفتو راه رویی پشتش مشخص شد با بهت نگاه میکردم که باز نیلا دستم رو گرفت و شروع کرد به دوییدن ...
تاریک بود راه رو که با فلش گوشی نیلا روشن میشد کمی نمیدونم چقدر بود داشتم میدویدیم که نیلا ایستاد و دستش رو روی دیوار کشید و انگار دنبال چیزی میگشت روی دیوار..
من: دنبال چی میگردی..
نیلا: یه قلاب که این در باز شه..
رفتم جلو شروع کردم باهاش گشتن ..
داشتیم میگشتیم که نیلا گفت: پیدا کردم ...
کشید قلابو در یچه ای باز شد خم شدیم و از بیرون رفتیم ...
توی کوچه ای بودیم ..
من: حالا چه کار کنیم...
نیلا: وایسا .....اها اوناهاش...
و بعد منو باز دنبال خودش کشوند اخر کوچه...
رسیدیم به ماشین خارجی مشکی رنگی نیلا خم شدو دست زیر گلگیر ماشین کردو بعد سویچ رو در اورد ...
گفت سوار شم و خودش هم سوار شد و حرکت کرد..
من: اونا کی بودن...
نیلا: دوشمنای سازمان...
من: چرا حمله کرده بودن...
نیلا: دونبال تو بودن...
من: دنبال من ...مگه میدونن من کیم...
نیلا: نه نمیدونن هنوز ولی میدونن دختره پیش وحشته واسه همین حمله کردن...
من: حالا کجا میریم ...
نیلا: جایی کع وحشت گفته...
دیگه چیزی نگفتمو و به بیرون خیره شدم...
#آرات...
پیش دنیل و برهان داشتیم کشیک خونه دوستای هورا رو میدادیم که متوجه شدیم اون ماشین دارن مثل این که اماده میشن ...
میخواستن دخترا روبگیرن انگار مجبور شدم قبلشون خودم دست به کار شم ...
به برهان گفتم اماده شه و به دنیل هم گفتم ماشین رو ببره کوچه پشتی ...
پیاده شدیم و از دیوار چند تا خونه اون ور تر بالا رفتیم ...
از روی سقف خونه ها رد شدیم و رسیدیم به خونه دخترا ...
از دیوار اومدیم پایین و پریدیم توی حیاط رفتیم سمت در خونه رفتیم داخل صدای صحبت کردنشون از اشپز خونه میاومد ..
به برهان گفتم دستمال رو توی دستش بگیره و اماده بشه ...
با هم رفتیم اشپز خونه دختر با دیدن ما خواستن جیغ و داد کنن که سریع خودمون رو رسوندیم بهشون و دستمال ها رو گذاشتیم روی دهنشون کلی تقلا کردن ولی اخرش بی جون شدن و بی هوش شدن...
روی کول انداختمش خواستم برم که برهان گفت:
میگم چیزه ...نظرت چیه یه چیزی تنشون کنیم...
نگاهی به دخترا کردم که تاپ و شلوارک تنشون بود...
پوفی کردم و رفتم گذاشتمشون توی سالن رو به برهان گفتم بره براشون لباس بیاره از اتاق...
برهان رفتو ...
رمان تقدیر خاکستری... #هورا...
خواب بودم که صدای گلوله اومد از بیرون اتاق ترسیده بلند شدم که در اتاق باز شدو نیلا با عجله اومد داخل اتاق ..
نیلا: پاشو دختر دیگه بجنب...
رفت طرف کمد لباسام و یه شال برداشتو و سرم انداخت و کشیددنبال خودش...
صداهای گلوله یه دقیقه اروم نمیشد که هی بیشتر میشد..
رفتیم توی اتاق کار وحشت در اتاق رو نیلا قفل کرد و رفت سمت کتابخونه ی توی اتاق و یکی از کتابا رو عقب کشید که کتابخونه کنار رفتو راه رویی پشتش مشخص شد با بهت نگاه میکردم که باز نیلا دستم رو گرفت و شروع کرد به دوییدن ...
تاریک بود راه رو که با فلش گوشی نیلا روشن میشد کمی نمیدونم چقدر بود داشتم میدویدیم که نیلا ایستاد و دستش رو روی دیوار کشید و انگار دنبال چیزی میگشت روی دیوار..
من: دنبال چی میگردی..
نیلا: یه قلاب که این در باز شه..
رفتم جلو شروع کردم باهاش گشتن ..
داشتیم میگشتیم که نیلا گفت: پیدا کردم ...
کشید قلابو در یچه ای باز شد خم شدیم و از بیرون رفتیم ...
توی کوچه ای بودیم ..
من: حالا چه کار کنیم...
نیلا: وایسا .....اها اوناهاش...
و بعد منو باز دنبال خودش کشوند اخر کوچه...
رسیدیم به ماشین خارجی مشکی رنگی نیلا خم شدو دست زیر گلگیر ماشین کردو بعد سویچ رو در اورد ...
گفت سوار شم و خودش هم سوار شد و حرکت کرد..
من: اونا کی بودن...
نیلا: دوشمنای سازمان...
من: چرا حمله کرده بودن...
نیلا: دونبال تو بودن...
من: دنبال من ...مگه میدونن من کیم...
نیلا: نه نمیدونن هنوز ولی میدونن دختره پیش وحشته واسه همین حمله کردن...
من: حالا کجا میریم ...
نیلا: جایی کع وحشت گفته...
دیگه چیزی نگفتمو و به بیرون خیره شدم...
#آرات...
پیش دنیل و برهان داشتیم کشیک خونه دوستای هورا رو میدادیم که متوجه شدیم اون ماشین دارن مثل این که اماده میشن ...
میخواستن دخترا روبگیرن انگار مجبور شدم قبلشون خودم دست به کار شم ...
به برهان گفتم اماده شه و به دنیل هم گفتم ماشین رو ببره کوچه پشتی ...
پیاده شدیم و از دیوار چند تا خونه اون ور تر بالا رفتیم ...
از روی سقف خونه ها رد شدیم و رسیدیم به خونه دخترا ...
از دیوار اومدیم پایین و پریدیم توی حیاط رفتیم سمت در خونه رفتیم داخل صدای صحبت کردنشون از اشپز خونه میاومد ..
به برهان گفتم دستمال رو توی دستش بگیره و اماده بشه ...
با هم رفتیم اشپز خونه دختر با دیدن ما خواستن جیغ و داد کنن که سریع خودمون رو رسوندیم بهشون و دستمال ها رو گذاشتیم روی دهنشون کلی تقلا کردن ولی اخرش بی جون شدن و بی هوش شدن...
روی کول انداختمش خواستم برم که برهان گفت:
میگم چیزه ...نظرت چیه یه چیزی تنشون کنیم...
نگاهی به دخترا کردم که تاپ و شلوارک تنشون بود...
پوفی کردم و رفتم گذاشتمشون توی سالن رو به برهان گفتم بره براشون لباس بیاره از اتاق...
برهان رفتو ...
۲۳.۲k
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.