پارت31
#پارت31
رمان تقدیر خاکستری... #برهان...
وحشت: کسی غیر اون لاشی نیست...
........
وحشت: باشه ولی یکی از پسرا یا نیلا هم میفرستم....
......
وحشت: برهان رو میفرستم...
و بعد تلفن رو قطع کرد ...
وحشت : برهان قرار با هورا بری پیش جرج تا اوضاع مساعد بشه ...
فهمیدن که هورا پیش منه قبل این که هویت واقعی اون رو بفهمن باید بره...
سری تکون دادم و یک ساعت بعد رسیدم به خونه بیرون شهر ..
ماشین رو بردیم داخل و من یکی از دخترا و دنیل هم یکی دیگشون رو بردیم داخل ...
نیلا و هورا روی مبل توی سالن بودن همین که متوجه ما شدن پاشدن و اومدن طرف ما هورا که دوستاش رو دید گفت:
واسه چی اوردینشون اونا رو....من که به حرفاتون گرش دادم ...
و به سمت وحشت رفتو و شروع کرد زدنش و اعتراض کردن و چرا دوستاش بس هوشون هستن دخترا رو گذاشتم روی مبل و رفتم یه گوشه وایساد که یهو وحشت منفجر شد و با داد گفت: خفه شو ....سرم رفت ...نکنه یادت رفته تو توی دستای ما گروگانی ...که واسه اطلاعتی که داری اینجا واگرنه تا حالا صد دفعه کشته بودمت و از دست جیغات خلاص میشدم ...
حالا هم گشو تو ماشین تا برهان بیاد...
و بعدش هورا که اشک توی چشماش جمع شده بود داشت با بغض بهش نگاه میکرد رو هل داد طرف در سالن...
هورا برگشت و به دوستاش نگاه کرد نرفت و رو به وحشت با التماس گفت:
باشه من گروگان .....تورو خدا بزار پیش دوستام باشم ...خواهش میکنم...نبرینم...
وحشت: برو سوار ماشین ...برو ...
برو رو با داد گفت ....
اشکای هورا ریختن و خودش افتاد به پای وحشت که بزار پیش دوستاش بمونه و اونا رو عذیت نکنه که اون بی هیچی بهش نگفت...
وحشت: ببرش برهان...
رفتم سمت هورا و بلندش کردم و به زور کشیدمش سمت در سالن...
نمیاومد و التماس میکرد همش که نبریمش جای دیگه...
با زحمت بردمش سوار ماشین کردمش و خودم هم سوار شدم
و ماشین رو بردم بیرون حیاط و روندم سمت خونه جرج...
هورا اروم گریه میکرد ...
چیزی نگفتم بهش تا خودش اروم بگیره ...
تا خونه اون نزدیک یه ساعت و خوردی فاصله بود ...
ساعت نزدیک های ساعت 2شب بود ...
هورا بعد از گریه مثل این که خوابش برد که اروم گرفت...
#آرات ...
اصلا دلم نمیخواست هورا رو بفرستم پیش اون مردک هوس باز ولی مجبورم بفرستمش اگه بخوام زنده بمونه...
برهان رو فرستادم پیشش که مواظبش باشه ...
بهش هم یه انگشتر دادم که اگه احساس خطر کرد نگین وسطش رو که فشار بده ما میفهمیم ...
یه جی پی اس هم توی انگشتر هست که جاش رو میگه ...
این جوری خیالم راحت تر میشد که اون مردک بلایی سرش نمیاره...
#هورا...
کلی واسه دخترا نگران بودم نمیدونستم قرار چیکارشون کنن..
یا خودم رو الان برهان قرار کجا ببره ...
این قدر گریه کردم که چشمام سنگین شدو خوابم برد...
با تکون دادن های دستی بیدار شدم که دیدم در خونه ای هستیم...
من: اینجا کجاست...
برهان: خونه..
رمان تقدیر خاکستری... #برهان...
وحشت: کسی غیر اون لاشی نیست...
........
وحشت: باشه ولی یکی از پسرا یا نیلا هم میفرستم....
......
وحشت: برهان رو میفرستم...
و بعد تلفن رو قطع کرد ...
وحشت : برهان قرار با هورا بری پیش جرج تا اوضاع مساعد بشه ...
فهمیدن که هورا پیش منه قبل این که هویت واقعی اون رو بفهمن باید بره...
سری تکون دادم و یک ساعت بعد رسیدم به خونه بیرون شهر ..
ماشین رو بردیم داخل و من یکی از دخترا و دنیل هم یکی دیگشون رو بردیم داخل ...
نیلا و هورا روی مبل توی سالن بودن همین که متوجه ما شدن پاشدن و اومدن طرف ما هورا که دوستاش رو دید گفت:
واسه چی اوردینشون اونا رو....من که به حرفاتون گرش دادم ...
و به سمت وحشت رفتو و شروع کرد زدنش و اعتراض کردن و چرا دوستاش بس هوشون هستن دخترا رو گذاشتم روی مبل و رفتم یه گوشه وایساد که یهو وحشت منفجر شد و با داد گفت: خفه شو ....سرم رفت ...نکنه یادت رفته تو توی دستای ما گروگانی ...که واسه اطلاعتی که داری اینجا واگرنه تا حالا صد دفعه کشته بودمت و از دست جیغات خلاص میشدم ...
حالا هم گشو تو ماشین تا برهان بیاد...
و بعدش هورا که اشک توی چشماش جمع شده بود داشت با بغض بهش نگاه میکرد رو هل داد طرف در سالن...
هورا برگشت و به دوستاش نگاه کرد نرفت و رو به وحشت با التماس گفت:
باشه من گروگان .....تورو خدا بزار پیش دوستام باشم ...خواهش میکنم...نبرینم...
وحشت: برو سوار ماشین ...برو ...
برو رو با داد گفت ....
اشکای هورا ریختن و خودش افتاد به پای وحشت که بزار پیش دوستاش بمونه و اونا رو عذیت نکنه که اون بی هیچی بهش نگفت...
وحشت: ببرش برهان...
رفتم سمت هورا و بلندش کردم و به زور کشیدمش سمت در سالن...
نمیاومد و التماس میکرد همش که نبریمش جای دیگه...
با زحمت بردمش سوار ماشین کردمش و خودم هم سوار شدم
و ماشین رو بردم بیرون حیاط و روندم سمت خونه جرج...
هورا اروم گریه میکرد ...
چیزی نگفتم بهش تا خودش اروم بگیره ...
تا خونه اون نزدیک یه ساعت و خوردی فاصله بود ...
ساعت نزدیک های ساعت 2شب بود ...
هورا بعد از گریه مثل این که خوابش برد که اروم گرفت...
#آرات ...
اصلا دلم نمیخواست هورا رو بفرستم پیش اون مردک هوس باز ولی مجبورم بفرستمش اگه بخوام زنده بمونه...
برهان رو فرستادم پیشش که مواظبش باشه ...
بهش هم یه انگشتر دادم که اگه احساس خطر کرد نگین وسطش رو که فشار بده ما میفهمیم ...
یه جی پی اس هم توی انگشتر هست که جاش رو میگه ...
این جوری خیالم راحت تر میشد که اون مردک بلایی سرش نمیاره...
#هورا...
کلی واسه دخترا نگران بودم نمیدونستم قرار چیکارشون کنن..
یا خودم رو الان برهان قرار کجا ببره ...
این قدر گریه کردم که چشمام سنگین شدو خوابم برد...
با تکون دادن های دستی بیدار شدم که دیدم در خونه ای هستیم...
من: اینجا کجاست...
برهان: خونه..
۲۰.۸k
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.