تو متعلق به منی
تو متعلق به منی
پارت ۲۵
که یهو صدایی اومد
این صدا از اتاق ات بود
سریع با بابا رفتیم سمت اتاق ات در اتاق رو باز کردم که ات رو دیدم که تو خواب داشت حرف میزد انگار خیلی ترسیده بود رفتم سمتش و تو بغلم گرفتم که کمکم آروم شد بهم نگاه کرد و اروم گفت
ات: چرا من باید همچین زندگی داشته باشم(بغض)
رو به بابا گفتم
یونا:بابا میشه یکم با ات تنها حرف بزنم
بابا سری تکون داد و از اتاق خارج شد
رو به ات گفتم
یونا:ببین خواهری تو باید قوی باشی باید به خاطر خودت برای اینکه انتقامت رو بگیری قوی باشه میدونم الان حالت خیلی بده ولی الان ضعیف و ناتوان بودن فایده ای نداره تو باید خیلی قوی تر از قبل باشی تا بتونی انتقامت رو از اون عوضی بگیر باشه؟
ات:ولی اگه نتونم چی اگه بترسم چی؟
یونا:تو میتونی من و بابا بهت باور داریم هروقت احساس ترس کردی به کسایی که خیل دوسشون داری فکر کن باشه من و بابا هیچوقت تنهات نمیزاریم
ات:خیلی دوست دارم
یونا: منم تورو خیلی دوست دارم حالا بریم پایین؟؟؟
ات:بریم
با ات رفیتم پایین وقتی بابا من و ات رو دید خیلی خوشحال شد و اومد سریع ات رو بغل کرد منم برای اینکه جو عوض بشه با لحن بچگونه ای گفتم
یونا:منو یادتون رفته!!
هردو خنده ای کردند و رفتیم تا غذا بخوریم
پارت ۲۵
که یهو صدایی اومد
این صدا از اتاق ات بود
سریع با بابا رفتیم سمت اتاق ات در اتاق رو باز کردم که ات رو دیدم که تو خواب داشت حرف میزد انگار خیلی ترسیده بود رفتم سمتش و تو بغلم گرفتم که کمکم آروم شد بهم نگاه کرد و اروم گفت
ات: چرا من باید همچین زندگی داشته باشم(بغض)
رو به بابا گفتم
یونا:بابا میشه یکم با ات تنها حرف بزنم
بابا سری تکون داد و از اتاق خارج شد
رو به ات گفتم
یونا:ببین خواهری تو باید قوی باشی باید به خاطر خودت برای اینکه انتقامت رو بگیری قوی باشه میدونم الان حالت خیلی بده ولی الان ضعیف و ناتوان بودن فایده ای نداره تو باید خیلی قوی تر از قبل باشی تا بتونی انتقامت رو از اون عوضی بگیر باشه؟
ات:ولی اگه نتونم چی اگه بترسم چی؟
یونا:تو میتونی من و بابا بهت باور داریم هروقت احساس ترس کردی به کسایی که خیل دوسشون داری فکر کن باشه من و بابا هیچوقت تنهات نمیزاریم
ات:خیلی دوست دارم
یونا: منم تورو خیلی دوست دارم حالا بریم پایین؟؟؟
ات:بریم
با ات رفیتم پایین وقتی بابا من و ات رو دید خیلی خوشحال شد و اومد سریع ات رو بغل کرد منم برای اینکه جو عوض بشه با لحن بچگونه ای گفتم
یونا:منو یادتون رفته!!
هردو خنده ای کردند و رفتیم تا غذا بخوریم
- ۳.۴k
- ۱۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط