غریبانه پارت ¹²
غریبانه پارت ¹²
_ای لعنتی لعنت بهت (با داد)
+اممم بیبی تو نمیدونستی من از همه چی خبر دارم تو این عمارت حتی اجازه نداری اب بخوری
به کارلوس اشاره کرد که بره بیرون منی که از جام بلند شدم و به سمتش حمله کردم داد زدم تو چه جونوری هستی ازادم کن تا برم ولم کن
_با طرز وحشیانه منوپرت کرد زمین و از تو جیبش یه چاقو تغریبا تیز در اورد و من خفه خون گرفتم
+اممم بیبی من باعات کاری ندارم نترس!
من فقط میخوام تو رو بخورم همین
_تو خیلی جنسی خدااااااا منو ولم کننن(با داد)
+اممم کوچولوی من نگران نباش فقط یه خراش کوچولوعه
اومد سمتم و طوری که قسمتی از سینه هام معلوم بود با چاقوش خراش تقریبا عمیقی انداخت
داد زدم اما هیچکی به دادم نرسید
از شدت درد بدنم نمیتونستم بخوابم اومد تو اتاقمو با حالت غمگین گفت
+کوچولو میشه ببخشی من خیلی بهت اذییت کردم
_م..من هیچ دلخوری از ت..تو ندارم
ب..برو بیرون
اشکاشو پاک کردو گفت
+دوستات دارن میان اینجا پاشو مثل قبلنا خودتو خوشگل کن
_من زیاد مشتاق نیستم با این وضعم منو ببینن
میشه بری بیرون؟
+امم چشم کوچولو میرم اما ...
_........
اومد سمتم و چونه هامو گرفت و لبامو اروم بوس کرد ولی من همراهیش نکردم
-روبییییییی چه بلایی سرت اومده
خاک بر سرت کنن من چقدر گفتم نمیخواد باهاش باشی چرا به حرفام گوش نمیدییییی
_عزیزم من خوبم فقط یه خراش کوچیکه اونم خوب میشه
همیشه از اه و نالع بدم میومد دوس نداشتم بدونه دارم چه دردی رو میکشم
_مدی؟
تسا کجاست؟
- تسا معلوم نیس کجاس دو روزه ازش خبر ندارم
فکر کنم رفته به خاهرش سر بزنه(خواهر تسا داخل اسایشگاهه)
_اها
بعد کمی صحبت کردن مدی ارومتر شدم
-خب عزیزم ساعت نزدیک به ۱۲هس من باید برم که اون زنیکه هرزه بابامو نابود میکنه
یه پوزخند زد منم خندیدم و اون رفت
چشامو بستم ..
2هفته بعد...
زخمم کاملا خوب شده بود اما از لوکاس دیگه خوشم نمیومد و باهاش زیاد گرم نمیگرفتم
میخواست بره به یکی از پارتی های دوستاش
+دختر کوچولو میشه شما هم بیاین؟
_م..من؟
ب..باشه
اماده شدیم و رفتیم
همه چیز داشت خوب پیش میرفت که یه اتفاق باعث شد همه چی خراب بشه ..
در حالی که لوکاس داشت پیک اخرشو میخورد کاملا مست بود و من از ترس از کنارش جم نخوردم
دستامو گرفت و بهم گفت که روی پاهاش بشینم
+بیبی کوچولو تو پاهات برام خیلی ارامش بخشه
واسه پارت بعدی این پست باید تعداد لایک هاش برسه به¹⁰تا
_ای لعنتی لعنت بهت (با داد)
+اممم بیبی تو نمیدونستی من از همه چی خبر دارم تو این عمارت حتی اجازه نداری اب بخوری
به کارلوس اشاره کرد که بره بیرون منی که از جام بلند شدم و به سمتش حمله کردم داد زدم تو چه جونوری هستی ازادم کن تا برم ولم کن
_با طرز وحشیانه منوپرت کرد زمین و از تو جیبش یه چاقو تغریبا تیز در اورد و من خفه خون گرفتم
+اممم بیبی من باعات کاری ندارم نترس!
من فقط میخوام تو رو بخورم همین
_تو خیلی جنسی خدااااااا منو ولم کننن(با داد)
+اممم کوچولوی من نگران نباش فقط یه خراش کوچولوعه
اومد سمتم و طوری که قسمتی از سینه هام معلوم بود با چاقوش خراش تقریبا عمیقی انداخت
داد زدم اما هیچکی به دادم نرسید
از شدت درد بدنم نمیتونستم بخوابم اومد تو اتاقمو با حالت غمگین گفت
+کوچولو میشه ببخشی من خیلی بهت اذییت کردم
_م..من هیچ دلخوری از ت..تو ندارم
ب..برو بیرون
اشکاشو پاک کردو گفت
+دوستات دارن میان اینجا پاشو مثل قبلنا خودتو خوشگل کن
_من زیاد مشتاق نیستم با این وضعم منو ببینن
میشه بری بیرون؟
+امم چشم کوچولو میرم اما ...
_........
اومد سمتم و چونه هامو گرفت و لبامو اروم بوس کرد ولی من همراهیش نکردم
-روبییییییی چه بلایی سرت اومده
خاک بر سرت کنن من چقدر گفتم نمیخواد باهاش باشی چرا به حرفام گوش نمیدییییی
_عزیزم من خوبم فقط یه خراش کوچیکه اونم خوب میشه
همیشه از اه و نالع بدم میومد دوس نداشتم بدونه دارم چه دردی رو میکشم
_مدی؟
تسا کجاست؟
- تسا معلوم نیس کجاس دو روزه ازش خبر ندارم
فکر کنم رفته به خاهرش سر بزنه(خواهر تسا داخل اسایشگاهه)
_اها
بعد کمی صحبت کردن مدی ارومتر شدم
-خب عزیزم ساعت نزدیک به ۱۲هس من باید برم که اون زنیکه هرزه بابامو نابود میکنه
یه پوزخند زد منم خندیدم و اون رفت
چشامو بستم ..
2هفته بعد...
زخمم کاملا خوب شده بود اما از لوکاس دیگه خوشم نمیومد و باهاش زیاد گرم نمیگرفتم
میخواست بره به یکی از پارتی های دوستاش
+دختر کوچولو میشه شما هم بیاین؟
_م..من؟
ب..باشه
اماده شدیم و رفتیم
همه چیز داشت خوب پیش میرفت که یه اتفاق باعث شد همه چی خراب بشه ..
در حالی که لوکاس داشت پیک اخرشو میخورد کاملا مست بود و من از ترس از کنارش جم نخوردم
دستامو گرفت و بهم گفت که روی پاهاش بشینم
+بیبی کوچولو تو پاهات برام خیلی ارامش بخشه
واسه پارت بعدی این پست باید تعداد لایک هاش برسه به¹⁰تا
۳.۵k
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.