غریبانه پارت¹³
غریبانه پارت¹³
همونطوری که لباسم کوتاه بود دستاش رو رونم بود و همینطور دستاشو بالا میبرد
_لوکاس الان وقتش نیست تمومش کن
+اممم منکه کاری ندارم(با لحن خشن و مردونه)
یه قاشق از غذا رو ب سمت دهنم اورد اما دیدم کاراش عجیبع قاشق رو از دستش پرت کردم و از رو پاهاش بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم
از پشت صدام کرد
+رووووبی
میدونستم اگه رفتم جایی باز اذییتم میکنه
رفتم عمارت و رو کاناپه دراز کشیدم اومد خونه اما...
یه دختر تقریبا خوشگل پیشش بود و داشت همینطوری ازش لب میگرفت بدون اینکه متوجع من بشن به کارشون ادامه میدادن و من هم از اتاق بیرون رفتم بیرون
_(با گریه)کارلووووس کجایی
#جانم خانم ؟چیزی شده
_منو ببر منو ببر هرجایی که میدونی
من خسته شدمممم
وقتی از در عمارت رفتم بیرون
تلفنم زنگ خورد
مدی بود
بهم گفت که تسا مرده
....
از بس فشار لوکاس و تسا روم بود از هوش رفتم
کارلوس منو بیمارستان برد و کمی که حالم بهتر شدو منو برگردوند عمارت
دلو دماغ هیچ کاری رو نداشتم
حال تهوع شدیدی داشتم و رفتم بالا اوردم ..
کارلوس همه حواسش به من بود
اینقدری که حالم بد بود دلم میخواست خودمو بکشم
کار لوکاس برام هیچ ارزشی نداشت اما اینکه دوست صمیمیم رو از دست دادم خیلی برام زجر اور بود
اون دختره هرزه هم مدام میومد عمارت(اشاره به اون دختری که چند شب پیش با لوکاس اومده بود عمارت)
ساعت ¹² شد اما لوکاس نیومد کمی نگرانش شدم اما بهش تلفن نکردم
_کارلوس کارلوووس؟
#بله خانم جان بفرمایین؟
_چرا لوکاس نیومده ؟
#خانم فکر کنم ارباب کاشون یکم طول کشیده
_اهام
باهمون یه کلمه قانع شدمو ادامه TV رو دیدم
این چندساعت خیلی حوصله سر بر بود
با گوشیم ور میرفتم که شماره تسا رو دیدم که عکسش روی پروفایلش بود
_الهی قربونت برم میشه برگردی میشه اون روزای خوبمون برگرده ؟
دلم خیلی برات تنگه کاش میشد منم میومدم پیشت
خیلی دوست دارم بدونم کدوم بی همه چیزی این بلا رو سرت اورده
اینقدر که گریه کردم چشام خسته شد و خوابم برد
زیاد خوابم سنگین نبود که صدای پای لوکاس بیدارم کرد
خودمو به خواب زدم تا زیاد باهاش حرف نزنم
اونم بدون هیچ سلامی رو تخت دراز کشید خیلی خوشحال بودم که امشب بهم کاری نداره
+کوچولو میدونم فقط تو بغل من خوابت میبره
چیزی نگفتم از جاش بلند شد و اومد سمتم
+عزیزم من فقط بخاطر تو دارم اینهمه سختی میکشم
با عصبانیت داد زدم
_چه سختی هااا چه سختی اینکع منو دزدیدی و بهم تجاوز کردی و منو از زندگی محو کردی و بهم هیچ حقی نمیدی سختیه
من دارم سختی میکشم که تو این عمارت لعنتی معلوم نیست چه خبره
یادت میاد چقدر منو کتک زدی هان؟
یادته چجوری جلو چشام بهم خیانت کردی
خیلی ازت بدم میاد
زودتر یه فرستی پیش بیاد خودمو بکشم..
همونطوری که لباسم کوتاه بود دستاش رو رونم بود و همینطور دستاشو بالا میبرد
_لوکاس الان وقتش نیست تمومش کن
+اممم منکه کاری ندارم(با لحن خشن و مردونه)
یه قاشق از غذا رو ب سمت دهنم اورد اما دیدم کاراش عجیبع قاشق رو از دستش پرت کردم و از رو پاهاش بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم
از پشت صدام کرد
+رووووبی
میدونستم اگه رفتم جایی باز اذییتم میکنه
رفتم عمارت و رو کاناپه دراز کشیدم اومد خونه اما...
یه دختر تقریبا خوشگل پیشش بود و داشت همینطوری ازش لب میگرفت بدون اینکه متوجع من بشن به کارشون ادامه میدادن و من هم از اتاق بیرون رفتم بیرون
_(با گریه)کارلووووس کجایی
#جانم خانم ؟چیزی شده
_منو ببر منو ببر هرجایی که میدونی
من خسته شدمممم
وقتی از در عمارت رفتم بیرون
تلفنم زنگ خورد
مدی بود
بهم گفت که تسا مرده
....
از بس فشار لوکاس و تسا روم بود از هوش رفتم
کارلوس منو بیمارستان برد و کمی که حالم بهتر شدو منو برگردوند عمارت
دلو دماغ هیچ کاری رو نداشتم
حال تهوع شدیدی داشتم و رفتم بالا اوردم ..
کارلوس همه حواسش به من بود
اینقدری که حالم بد بود دلم میخواست خودمو بکشم
کار لوکاس برام هیچ ارزشی نداشت اما اینکه دوست صمیمیم رو از دست دادم خیلی برام زجر اور بود
اون دختره هرزه هم مدام میومد عمارت(اشاره به اون دختری که چند شب پیش با لوکاس اومده بود عمارت)
ساعت ¹² شد اما لوکاس نیومد کمی نگرانش شدم اما بهش تلفن نکردم
_کارلوس کارلوووس؟
#بله خانم جان بفرمایین؟
_چرا لوکاس نیومده ؟
#خانم فکر کنم ارباب کاشون یکم طول کشیده
_اهام
باهمون یه کلمه قانع شدمو ادامه TV رو دیدم
این چندساعت خیلی حوصله سر بر بود
با گوشیم ور میرفتم که شماره تسا رو دیدم که عکسش روی پروفایلش بود
_الهی قربونت برم میشه برگردی میشه اون روزای خوبمون برگرده ؟
دلم خیلی برات تنگه کاش میشد منم میومدم پیشت
خیلی دوست دارم بدونم کدوم بی همه چیزی این بلا رو سرت اورده
اینقدر که گریه کردم چشام خسته شد و خوابم برد
زیاد خوابم سنگین نبود که صدای پای لوکاس بیدارم کرد
خودمو به خواب زدم تا زیاد باهاش حرف نزنم
اونم بدون هیچ سلامی رو تخت دراز کشید خیلی خوشحال بودم که امشب بهم کاری نداره
+کوچولو میدونم فقط تو بغل من خوابت میبره
چیزی نگفتم از جاش بلند شد و اومد سمتم
+عزیزم من فقط بخاطر تو دارم اینهمه سختی میکشم
با عصبانیت داد زدم
_چه سختی هااا چه سختی اینکع منو دزدیدی و بهم تجاوز کردی و منو از زندگی محو کردی و بهم هیچ حقی نمیدی سختیه
من دارم سختی میکشم که تو این عمارت لعنتی معلوم نیست چه خبره
یادت میاد چقدر منو کتک زدی هان؟
یادته چجوری جلو چشام بهم خیانت کردی
خیلی ازت بدم میاد
زودتر یه فرستی پیش بیاد خودمو بکشم..
۳.۶k
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.