چهار پارتی جدیدددددد:))
چهار پارتی جدیدددددد:))
P1:
برای اخرین بار ب خودش توی اینه قدی نگاه کرد تا از مرتب بودن موهاش مطمعن ش...همونطور ک ب خودش خیره شده بود، چشمش ب عکسی میوفته ک ب اینه چسبیده شده بود...خودش و ات بودن ک هردوتاشون لباس اتش نشانارو پوشیده بودن و خیلی یهویی نامجون ازشون عکس گرفت...
سرشو برگردوند تا ببینه فرشتش خوابه یا دوباره خودشو زده ب خواب....ولی وقتی با چهره ی غرق در خواب ات مواجه میشه قند تو دلش اب میشه...شاید نتونه دیگه ببینتش...بالاخره، اتش نشانی کار خطرناکیه...بوسه ی ارومی، جوری ک ات بیدار نشه روی سرش میزاره و اروم از خونه بیرون میره...با گفتن کلماتی مثل "من دوباره برمیگردم...من دوباره میبینمش..." خونه و ترک کرد..
"ا.ت ایی که غرق در خواب بود به هوای اینکه جین کنارش خوابه دستشو دور بدن جین انداخت و با جای خالیه جین مواجه شد
خوابآلود سرشو از روی بالشِ سفید رنگش بلند کرد
موهای مشکی رنگش رو از روی صورتش کنار زد و بیجون جین رو صدا زد: سوکجینا؟ کجایی؟
آروم از روی تخت بلند شد و پتو رو از روی پاهاش برداشت؛
با نبود لباس آتش نشانیِ جین متوجه شد که دوباره برای مأموریت؛ نصفه شب خونه رو ترک کرده
دوباره به تخت برگشت و پاهاشو توی شکمش جمع کرد
آروم زیر پتو خزید و بعد از بغل کردن بالشِ جین کم کم خوابش برد"
سیزده ساعت کار؟ هنوزم تموم نشده...نگران ات بود...داشت چیکار میکرد؟...خوب غذا میخورد؟ خوب میخوابید؟ سردش بود، گرمش بود...سوالهایی ک تو ذهنش میپیچید خیلی خیلی بیشتر از اینا بود...فکر و خیال اش باعث شده بود حتی یادش بره چجوری داره کار میکنه...با صدای اتش نشان کناریش ب خودش اومد "سوکجین تو برو طبقه سوم تا اتیش طبقه ی اول و خاموش کنم"...بی حوصله کلاه ایمنیشو گذاشت و بدون ذره ای ترس تو وجودش، شروع کرد ب انجام دادن وظیفش...
"با صدای قدم هایی که محکم به نظر میرسید از اتاق بیرون اومد
با کِشی که توی دستش بود موهاش رو که دورش ریخته بود رو جمع کرد و آروم آروم به سمت پله ها رفت
P1:
برای اخرین بار ب خودش توی اینه قدی نگاه کرد تا از مرتب بودن موهاش مطمعن ش...همونطور ک ب خودش خیره شده بود، چشمش ب عکسی میوفته ک ب اینه چسبیده شده بود...خودش و ات بودن ک هردوتاشون لباس اتش نشانارو پوشیده بودن و خیلی یهویی نامجون ازشون عکس گرفت...
سرشو برگردوند تا ببینه فرشتش خوابه یا دوباره خودشو زده ب خواب....ولی وقتی با چهره ی غرق در خواب ات مواجه میشه قند تو دلش اب میشه...شاید نتونه دیگه ببینتش...بالاخره، اتش نشانی کار خطرناکیه...بوسه ی ارومی، جوری ک ات بیدار نشه روی سرش میزاره و اروم از خونه بیرون میره...با گفتن کلماتی مثل "من دوباره برمیگردم...من دوباره میبینمش..." خونه و ترک کرد..
"ا.ت ایی که غرق در خواب بود به هوای اینکه جین کنارش خوابه دستشو دور بدن جین انداخت و با جای خالیه جین مواجه شد
خوابآلود سرشو از روی بالشِ سفید رنگش بلند کرد
موهای مشکی رنگش رو از روی صورتش کنار زد و بیجون جین رو صدا زد: سوکجینا؟ کجایی؟
آروم از روی تخت بلند شد و پتو رو از روی پاهاش برداشت؛
با نبود لباس آتش نشانیِ جین متوجه شد که دوباره برای مأموریت؛ نصفه شب خونه رو ترک کرده
دوباره به تخت برگشت و پاهاشو توی شکمش جمع کرد
آروم زیر پتو خزید و بعد از بغل کردن بالشِ جین کم کم خوابش برد"
سیزده ساعت کار؟ هنوزم تموم نشده...نگران ات بود...داشت چیکار میکرد؟...خوب غذا میخورد؟ خوب میخوابید؟ سردش بود، گرمش بود...سوالهایی ک تو ذهنش میپیچید خیلی خیلی بیشتر از اینا بود...فکر و خیال اش باعث شده بود حتی یادش بره چجوری داره کار میکنه...با صدای اتش نشان کناریش ب خودش اومد "سوکجین تو برو طبقه سوم تا اتیش طبقه ی اول و خاموش کنم"...بی حوصله کلاه ایمنیشو گذاشت و بدون ذره ای ترس تو وجودش، شروع کرد ب انجام دادن وظیفش...
"با صدای قدم هایی که محکم به نظر میرسید از اتاق بیرون اومد
با کِشی که توی دستش بود موهاش رو که دورش ریخته بود رو جمع کرد و آروم آروم به سمت پله ها رفت
۲۲.۸k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.