🌸
🌸
دیروز که عفریته ی عفت نگذاشت...
امروز عجوزه ی عصمت و فردا عقیمه ی عشرت...
پس من کی لبی به باغ بوسه های تو دعوت کنم، سری به ستبر سینه ات؟
آوخ جوانی ام را جذام همین اراجیف خورد
بی آنکه تاجی بر تارک تقوایم بگذارند
واعظین محراب و منبرها خماران خراب خلوتها...
دیشب که درنای دلم پر میکشید
منقار محبتش را به انبر افترا چیدم
که لب بر مسکرات کدامین مو میزنی
همان که در خمره ای چهل ساله
چالش کردی؟
پس از اینهمه سالیان سیاه صبر ،
از خواب کدام کابوس گذشته ای
که به بیدارباش رویا آمده ای؟
برو در جنگل بی جنمی
بزدلانه آرزوهایت را لابه لای بوته ها
به وحشت بسپار و شامه از عترت عطر های مرده پر کن به شُکر...
سرت را از شاخه ی بغض بردار و بی هیچ هق هقی سهره ی صدایت را سر بِبُر...
برو و بیش از این خنجر به پهلوی این شعر نزن که دریایی از خون هم
کم است برای غرامت اینهمه غم...
نگاه کن
شقیقه هایت شب رنگی شان
را با آنهمه شریفگی
به زالی روزهای زخمی باخته اند ، پیر شدی غافل...
گیریم که دامنت سفید
با دلی که سیاه کرده ای چه میکنی؟
بیچاره دریایی که موجش من بودم
جزرهای مغلوب مد گناه کمی نیست...
کاش نخلی بود که زیر سایه اش
تا ساحل صدای تو خواب میرفتم
پیش از آنکه سرنوشت
سرنای دلم را به صخره های سکوت
بشکند و قایقرانی که قایقش قلم بود و
پارویش قلب مستغرق قاعده ها شود...
اصلا ما ساکنین سفینه ی سفاهت را
چه به دلتای دلتنگی چه به ماه و مراوده و معاشقه...
همینکه زین زندگیمان
بر خریتها سوار است و رهسپار یونجه آبادیم شُکر ...
شکایتی نیست جز مرگ
دیروزها و امروز ها و فرداها...
دیروز که عفریته ی عفت نگذاشت...
امروز عجوزه ی عصمت و فردا عقیمه ی عشرت...
پس من کی لبی به باغ بوسه های تو دعوت کنم، سری به ستبر سینه ات؟
آوخ جوانی ام را جذام همین اراجیف خورد
بی آنکه تاجی بر تارک تقوایم بگذارند
واعظین محراب و منبرها خماران خراب خلوتها...
دیشب که درنای دلم پر میکشید
منقار محبتش را به انبر افترا چیدم
که لب بر مسکرات کدامین مو میزنی
همان که در خمره ای چهل ساله
چالش کردی؟
پس از اینهمه سالیان سیاه صبر ،
از خواب کدام کابوس گذشته ای
که به بیدارباش رویا آمده ای؟
برو در جنگل بی جنمی
بزدلانه آرزوهایت را لابه لای بوته ها
به وحشت بسپار و شامه از عترت عطر های مرده پر کن به شُکر...
سرت را از شاخه ی بغض بردار و بی هیچ هق هقی سهره ی صدایت را سر بِبُر...
برو و بیش از این خنجر به پهلوی این شعر نزن که دریایی از خون هم
کم است برای غرامت اینهمه غم...
نگاه کن
شقیقه هایت شب رنگی شان
را با آنهمه شریفگی
به زالی روزهای زخمی باخته اند ، پیر شدی غافل...
گیریم که دامنت سفید
با دلی که سیاه کرده ای چه میکنی؟
بیچاره دریایی که موجش من بودم
جزرهای مغلوب مد گناه کمی نیست...
کاش نخلی بود که زیر سایه اش
تا ساحل صدای تو خواب میرفتم
پیش از آنکه سرنوشت
سرنای دلم را به صخره های سکوت
بشکند و قایقرانی که قایقش قلم بود و
پارویش قلب مستغرق قاعده ها شود...
اصلا ما ساکنین سفینه ی سفاهت را
چه به دلتای دلتنگی چه به ماه و مراوده و معاشقه...
همینکه زین زندگیمان
بر خریتها سوار است و رهسپار یونجه آبادیم شُکر ...
شکایتی نیست جز مرگ
دیروزها و امروز ها و فرداها...
۳۲.۳k
۰۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.