My fucking life/part:15🍾
My fucking life/part:15🍾
کوک:باشه...(نفس عمیق)آروم شدم
دکتر:خب...من و همکارانم متوجه شدیم ات دچار بیماری افسردگی شدن...ولی با دارو خوب میشن...داروی ایشون هم فقط آرامشه...اگر دوستش دارید لطفا هرچه سریعتر براش یه آرامش ابدی درست کنید...ات حالش خوبه...فقط به آرامش نیاز داره...همین افسردگی باعث شده که خون به مغزش نرسه و دچار سردرد و سرگیجه ی زیاد بشه و بیفته زمین
کوک:یعنی دوست دختر من افسردگی داره؟باید بهش آرامش بدم؟
دکتر:بله درسته...این دارو هایی که خریدین،روشون مینویسم چقدر ازشون بخوره شما هم بهش سر ساعت های مشخص دارو هارو بدید که بخورن
کوک:اووم حتما
راوی:کوک از اتاق دکتر بیرون میاد و همه ی ماجرا رو به اعضا تعریف میکنه و سمت اتاق ات میره و از پنجره ی شیشه ای به ات نگاه میکنه و با بغض میگه دوستت دارم و شروع میکنه به گریه کردن
نامجون:یااا خوب میشه...بهت قول میدم...اون پیش تو آرامش داره...
ته:آره من وقتی دیدم پیش تو خوابیده بود انگار تو همه چیزش بودی و بخاطر همین اصلا نگرانی نداشت...باهم باشید...همه چیز حل میشه...میبریمش کره...نگران نباش...
جین:پسر کوچولو...ما پیشتیم
راوی:اعضا دستاشون رو روی هم میذارن و منتظر کوک میمونن و به کوک یه چشمک میزنن و کوک هم دستش میزاره روی دست اعضا
اعضا:فایتینگگگگ
راوی:کوک اشکاش رو پاک میکنه و به ات خیره میشه و بعد چند مین ات به هوش میاد و به صورت ناخودآگاه هردو اسم هم دیگه رو صدا میزنن و اعضا احساساتی میشن و جین دکتر رو خبر میکنه که بیاد چون ات به هوش اومده و دکتر میره توی اتاقش
ات:کوک
دکتر:عزیزم نگران نباش همه چیز خوبه
ات:به کوک بگو نقشه رو عملی کنن
دکتر:چیی؟
ات:بهش بگو
دکتر:آقای جئون...آقای جئون(با دست بهش نشون میده که بیاد تو اتاق)
کوک:ات(با گریه بغلش میکنه)
ات:(میخنده)
کوک:دوست دارم
ات:کوک...لطفا برو...نقشه رو انجام بده
کوک:نقشه؟الان؟
ات:دکتر بالا سرم هست...نگرانم نباش...
کوک:نمیتونم ولت کنم
ات:کوک من چیزیم نیست بخدا
کوک:ولی آخه...
ات:کوووک(داد میزنه)
کوک:باشه...باشه...فقط یکی از اعضا باید پیشت بمونه
ات:اوم...باشه
دکتر:منم با ات حرف دارم...همهی ماجرا رو بهش توضیح میدم...
ات:اوووم(لبخند میزنه)
راوی:کوک میره بیرون و نقشه رو با اعضا مرور میکنه و باهم به توافق میرسن که جیهوپ پیش ات بمونه و جیهوپ هم با کمال میل قبول میکنه و بیمارستان میمونه و بقیه به خونه ای که آردسش رو ات به عنوان آدرس مادر و پدرش داده بود میرن و زنگ خونه رو میزنن
کوک:باشه...(نفس عمیق)آروم شدم
دکتر:خب...من و همکارانم متوجه شدیم ات دچار بیماری افسردگی شدن...ولی با دارو خوب میشن...داروی ایشون هم فقط آرامشه...اگر دوستش دارید لطفا هرچه سریعتر براش یه آرامش ابدی درست کنید...ات حالش خوبه...فقط به آرامش نیاز داره...همین افسردگی باعث شده که خون به مغزش نرسه و دچار سردرد و سرگیجه ی زیاد بشه و بیفته زمین
کوک:یعنی دوست دختر من افسردگی داره؟باید بهش آرامش بدم؟
دکتر:بله درسته...این دارو هایی که خریدین،روشون مینویسم چقدر ازشون بخوره شما هم بهش سر ساعت های مشخص دارو هارو بدید که بخورن
کوک:اووم حتما
راوی:کوک از اتاق دکتر بیرون میاد و همه ی ماجرا رو به اعضا تعریف میکنه و سمت اتاق ات میره و از پنجره ی شیشه ای به ات نگاه میکنه و با بغض میگه دوستت دارم و شروع میکنه به گریه کردن
نامجون:یااا خوب میشه...بهت قول میدم...اون پیش تو آرامش داره...
ته:آره من وقتی دیدم پیش تو خوابیده بود انگار تو همه چیزش بودی و بخاطر همین اصلا نگرانی نداشت...باهم باشید...همه چیز حل میشه...میبریمش کره...نگران نباش...
جین:پسر کوچولو...ما پیشتیم
راوی:اعضا دستاشون رو روی هم میذارن و منتظر کوک میمونن و به کوک یه چشمک میزنن و کوک هم دستش میزاره روی دست اعضا
اعضا:فایتینگگگگ
راوی:کوک اشکاش رو پاک میکنه و به ات خیره میشه و بعد چند مین ات به هوش میاد و به صورت ناخودآگاه هردو اسم هم دیگه رو صدا میزنن و اعضا احساساتی میشن و جین دکتر رو خبر میکنه که بیاد چون ات به هوش اومده و دکتر میره توی اتاقش
ات:کوک
دکتر:عزیزم نگران نباش همه چیز خوبه
ات:به کوک بگو نقشه رو عملی کنن
دکتر:چیی؟
ات:بهش بگو
دکتر:آقای جئون...آقای جئون(با دست بهش نشون میده که بیاد تو اتاق)
کوک:ات(با گریه بغلش میکنه)
ات:(میخنده)
کوک:دوست دارم
ات:کوک...لطفا برو...نقشه رو انجام بده
کوک:نقشه؟الان؟
ات:دکتر بالا سرم هست...نگرانم نباش...
کوک:نمیتونم ولت کنم
ات:کوک من چیزیم نیست بخدا
کوک:ولی آخه...
ات:کوووک(داد میزنه)
کوک:باشه...باشه...فقط یکی از اعضا باید پیشت بمونه
ات:اوم...باشه
دکتر:منم با ات حرف دارم...همهی ماجرا رو بهش توضیح میدم...
ات:اوووم(لبخند میزنه)
راوی:کوک میره بیرون و نقشه رو با اعضا مرور میکنه و باهم به توافق میرسن که جیهوپ پیش ات بمونه و جیهوپ هم با کمال میل قبول میکنه و بیمارستان میمونه و بقیه به خونه ای که آردسش رو ات به عنوان آدرس مادر و پدرش داده بود میرن و زنگ خونه رو میزنن
۲.۰k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.