My fucking life/part:17🍾
My fucking life/part:17🍾
راوی:کوک و اعضا به بیمارستان برگشتن و ات که مرخص شده بود رو به خونه کوک بردن...ات حالش خوب بود و مثل قبل خودش رو خوب نشون میداد...ساعت ۸ شب کوک و ات لباس پوشیدن و آماده شدن و به رستوران رفتن و آدرس رو به مادر و پدر ات هم فرستادن و همگی اونجا جمع شدن(بعد از چند دقیقه)
کوک:خب من شمارو فعلا تنها میزارم(میره حیاط)
مادر ات:هی ات اون دوست پسرته ولی تو به ما هیچی ازش نگفتی!!
پدر ات:حتی باهاش رابطه داشتییی...ات تو چرا باید با یه پسر که نمیشناسیش وارد رابطه شی؟!
ات:درست صحبت کنید من کوک رو با تمام وجودم دوست دارم و اونم به من همین حس رو داره و من رو دوست داره و من خیلی به اوت اعتماد دارم من چندین ساله اونو میشناسم
مادر ات:لطفا درست صحبت کن با پدر و مادرت
ات:من خیلی باهاتون با احترام برخورد کردم مامان
پدر ات:ات تو واقعا اونو دوست داری؟
ات:آره بابا...میخوام به کره برم...لطفاا
مادر ات:ولی...
پدر ات:باشه...ولی باید همه ی مسئولیتش رو خودت گردن بگیری
مادر ات:چی...چی میگییی؟
ات:من مسئولیتشو گردن میگیرم...کوک بلیط خریده فردا به کره میریم
مادر ات:یعنی چی؟
پدر ات:لطفا تمومش کنیم...باهات صحبت میکنم توی خونه(صحبتش با مادر اته)
ات:پس من میرم کوک رو صدا کنم...
پدر ات:برو دخترم
(ات میره)
مادر ات:دیوونه شدی؟
پدر ات:میخوام بهش یه شانس بدم عزیزم
مادر ات:بس کن لطفا بس کن...تو میدونی...
پدر ات:ساکت اومدن
کوک:خب...به نتیجه رسیدین؟
پدر ات:آره
مادر ات:نه...معلومه که نه...من قبول نمیکنم بچم رو به یه مکان ناآشنا با یه پسر غریبه بفرستم و بزارم که ازدواج کنن باهم تو کلی تتو رو دستته از چهره ات معلومه که پسر خرابی هستیی و هرروز با یه دختری!!!
ات:مامان...(با چهره ای پر از درد)
کوک:من؟من بدم؟(میخنده)
مادر ات:آره آره تو بدیی
کوک:مادرجان من معذرت میخوام ولی من عاشق دختر شمام ولی شما یه جور صحبت میکنید انگار جزو بند مافیام
ات:کوک...لطفا...(با صدای آروم و پر از درد)
کوک:مادر جان من اصلا نمیخوام به شما توهینی کنم ولی من واقعا دستام رو تتو کردم قرار نیست آدم بدی باشم
مادر ات:از نظر من تو آدم بدی هستی و تا وقتی که من اجازه ندم نمیتونه با تو به کره بیاد
کوک:بله حق با شماست ولی مادر...
ات:بس کنییید(با داد)
کوک:ات؟حالت خوبه بیب؟
ات:لطفا آب بدید بهم...
کوک:(در بطری آب رو باز میکنه)بیا قربونت شم...
ات:مامان تو چرا اینطوری رفتار میکنی؟من فردا با کوک به کره میرم!دیگه حرفی نمیخوام زده بشه
راوی:کوک و اعضا به بیمارستان برگشتن و ات که مرخص شده بود رو به خونه کوک بردن...ات حالش خوب بود و مثل قبل خودش رو خوب نشون میداد...ساعت ۸ شب کوک و ات لباس پوشیدن و آماده شدن و به رستوران رفتن و آدرس رو به مادر و پدر ات هم فرستادن و همگی اونجا جمع شدن(بعد از چند دقیقه)
کوک:خب من شمارو فعلا تنها میزارم(میره حیاط)
مادر ات:هی ات اون دوست پسرته ولی تو به ما هیچی ازش نگفتی!!
پدر ات:حتی باهاش رابطه داشتییی...ات تو چرا باید با یه پسر که نمیشناسیش وارد رابطه شی؟!
ات:درست صحبت کنید من کوک رو با تمام وجودم دوست دارم و اونم به من همین حس رو داره و من رو دوست داره و من خیلی به اوت اعتماد دارم من چندین ساله اونو میشناسم
مادر ات:لطفا درست صحبت کن با پدر و مادرت
ات:من خیلی باهاتون با احترام برخورد کردم مامان
پدر ات:ات تو واقعا اونو دوست داری؟
ات:آره بابا...میخوام به کره برم...لطفاا
مادر ات:ولی...
پدر ات:باشه...ولی باید همه ی مسئولیتش رو خودت گردن بگیری
مادر ات:چی...چی میگییی؟
ات:من مسئولیتشو گردن میگیرم...کوک بلیط خریده فردا به کره میریم
مادر ات:یعنی چی؟
پدر ات:لطفا تمومش کنیم...باهات صحبت میکنم توی خونه(صحبتش با مادر اته)
ات:پس من میرم کوک رو صدا کنم...
پدر ات:برو دخترم
(ات میره)
مادر ات:دیوونه شدی؟
پدر ات:میخوام بهش یه شانس بدم عزیزم
مادر ات:بس کن لطفا بس کن...تو میدونی...
پدر ات:ساکت اومدن
کوک:خب...به نتیجه رسیدین؟
پدر ات:آره
مادر ات:نه...معلومه که نه...من قبول نمیکنم بچم رو به یه مکان ناآشنا با یه پسر غریبه بفرستم و بزارم که ازدواج کنن باهم تو کلی تتو رو دستته از چهره ات معلومه که پسر خرابی هستیی و هرروز با یه دختری!!!
ات:مامان...(با چهره ای پر از درد)
کوک:من؟من بدم؟(میخنده)
مادر ات:آره آره تو بدیی
کوک:مادرجان من معذرت میخوام ولی من عاشق دختر شمام ولی شما یه جور صحبت میکنید انگار جزو بند مافیام
ات:کوک...لطفا...(با صدای آروم و پر از درد)
کوک:مادر جان من اصلا نمیخوام به شما توهینی کنم ولی من واقعا دستام رو تتو کردم قرار نیست آدم بدی باشم
مادر ات:از نظر من تو آدم بدی هستی و تا وقتی که من اجازه ندم نمیتونه با تو به کره بیاد
کوک:بله حق با شماست ولی مادر...
ات:بس کنییید(با داد)
کوک:ات؟حالت خوبه بیب؟
ات:لطفا آب بدید بهم...
کوک:(در بطری آب رو باز میکنه)بیا قربونت شم...
ات:مامان تو چرا اینطوری رفتار میکنی؟من فردا با کوک به کره میرم!دیگه حرفی نمیخوام زده بشه
۲.۲k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.