My fucking life/part:16🍾
My fucking life/part:16🍾
مادر ات:بله؟
کوک:من دوست پسر دخترتونم...لطفا بزارید باهاتون راجب این ماجرا ها صحبت کنم
مادر ات:چ..چی؟دوست پسر؟
کوک:بله
مادر ات:ولی تو که عضو گروه بیتیاس هستیی!!
کوک:بله همینطوره
جیمین:مادر جان اجازه هست بیایم و راجب ماجرا صحبت کنیم؟
مادر ات:ب...بله بفرمایید
راوی:اعضا همه ماجرا رو برای مادر و پدر ات توضیح میدن حتی قضیه ی بیمارستان
مادر ات:بچممم بچم الان خوبه؟
پدر ات:بچم چیشده؟
کوک:نگران نباشید...یکی از اعضا پیشش هست مراقبش هست تا وقتی ما به اونجا بریم...
مادر ات:الان چرا شما اومدید اینجا؟اومدی بگی دخترمو حامله کردییی؟(با عصبانیت)
کوک:نه مادر جان...میخواستم اجازه ی ات رو بگیرم
پدر ات:جانم؟اجازه ی چی؟
کوک:اجازه این که ات رو باید ببرم کره
مادر ات:کره؟؟محاله اجازه بدممم!
کوک:ولی باید ببرمش چون افسردگی بیشتر میشه و باعث آسیب به تمام اعضای بدنش میشه
پدر ات:ات چی؟اون چی میگه؟
کوک:اون به ما گفت بیایم اینجا و بهتون اینارو بگیم...
مادر ات:نه...من باید با خود دخترم حرف بزنم راجب این موضوع...من دلم براش تنگ میشه...
کوک:شما هم با ما بیاید...من همه ی خرج هاتون رو گردن میگیرم و براتون کار پیدا میکنم...نگران نباشید
پدر ات:چطوری اعتماد کنیم؟
کوک:قول میدم...یه ورقه امضا میکنم و مینویسم که اگر از من ناراضی بودید بهتون ۹۵۰ میلیارد وون میپردازم
پدر ات:یعنی انقدر مطمئنی؟
مادر ات:چ...چ...چییی؟
کوک:شما راجب بهش لطفا فکر کنید من شمارم رو اینجا میزارم اگر خواستید لطفا با من تماس بگیرید من تا فردا باید برم و ات رو هم باید ببرم شما هم میتونید با من بیاید
پدر ات:میرید؟
کوک:بله پدر جان متاسفانه ما باید بریم بیمارستان راجب ات خبر اومده که میخواد مرخص شه
مادر ات:اوهوم فقط لطفا بهش بگید به ما خبر بده!!
پدر ات:درسته...
کوک:امروز باهم قرار میزاریم بیایم ببینمتون توی رستوران...شب آدرسش رو میفرستم برای شام اونجا بریم
پدر ات:باشه
اعضا:خدانگهدارتون
کوک:خداحافظ پدر جان...خداحافظ مادر جان...
مادر و پدر ات:خدافظ پسرم
مادر ات:بله؟
کوک:من دوست پسر دخترتونم...لطفا بزارید باهاتون راجب این ماجرا ها صحبت کنم
مادر ات:چ..چی؟دوست پسر؟
کوک:بله
مادر ات:ولی تو که عضو گروه بیتیاس هستیی!!
کوک:بله همینطوره
جیمین:مادر جان اجازه هست بیایم و راجب ماجرا صحبت کنیم؟
مادر ات:ب...بله بفرمایید
راوی:اعضا همه ماجرا رو برای مادر و پدر ات توضیح میدن حتی قضیه ی بیمارستان
مادر ات:بچممم بچم الان خوبه؟
پدر ات:بچم چیشده؟
کوک:نگران نباشید...یکی از اعضا پیشش هست مراقبش هست تا وقتی ما به اونجا بریم...
مادر ات:الان چرا شما اومدید اینجا؟اومدی بگی دخترمو حامله کردییی؟(با عصبانیت)
کوک:نه مادر جان...میخواستم اجازه ی ات رو بگیرم
پدر ات:جانم؟اجازه ی چی؟
کوک:اجازه این که ات رو باید ببرم کره
مادر ات:کره؟؟محاله اجازه بدممم!
کوک:ولی باید ببرمش چون افسردگی بیشتر میشه و باعث آسیب به تمام اعضای بدنش میشه
پدر ات:ات چی؟اون چی میگه؟
کوک:اون به ما گفت بیایم اینجا و بهتون اینارو بگیم...
مادر ات:نه...من باید با خود دخترم حرف بزنم راجب این موضوع...من دلم براش تنگ میشه...
کوک:شما هم با ما بیاید...من همه ی خرج هاتون رو گردن میگیرم و براتون کار پیدا میکنم...نگران نباشید
پدر ات:چطوری اعتماد کنیم؟
کوک:قول میدم...یه ورقه امضا میکنم و مینویسم که اگر از من ناراضی بودید بهتون ۹۵۰ میلیارد وون میپردازم
پدر ات:یعنی انقدر مطمئنی؟
مادر ات:چ...چ...چییی؟
کوک:شما راجب بهش لطفا فکر کنید من شمارم رو اینجا میزارم اگر خواستید لطفا با من تماس بگیرید من تا فردا باید برم و ات رو هم باید ببرم شما هم میتونید با من بیاید
پدر ات:میرید؟
کوک:بله پدر جان متاسفانه ما باید بریم بیمارستان راجب ات خبر اومده که میخواد مرخص شه
مادر ات:اوهوم فقط لطفا بهش بگید به ما خبر بده!!
پدر ات:درسته...
کوک:امروز باهم قرار میزاریم بیایم ببینمتون توی رستوران...شب آدرسش رو میفرستم برای شام اونجا بریم
پدر ات:باشه
اعضا:خدانگهدارتون
کوک:خداحافظ پدر جان...خداحافظ مادر جان...
مادر و پدر ات:خدافظ پسرم
۳.۲k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.