My fucking lifepart
My fucking life/part:14🍾
کوک ویو:
خیلی داشتم عصبی میشدم کاش اعضا رو نمیاوردم وقتی جیهوپ اون حرف رو زد من یکم عصبی بودم و بد برداشت کردم و با تمام وجودم داشتم باهاش دعوا میکردم...اصلا متوجه ی اومدن ات نشدم...بعد چند دقیقه صدای افتادن یه چیز رو شنیدم برگشتم و نگاه کردم...اون ات بود...ات نمیتونست چیزی بگه ولی با این حال با تمام وجودش اسم منو صدا زد...من نمیدونستم باید چیکار کنم
کوک:لطفا...لطفا...هیونگا کمک کنیدد...چی شد...ات چی شدهه
ات:(چشماش بسته شده)
نامجون بغلش کنید بیارید تو ماشین ببریمش دکتر...کوک لطفا گریه نکن
کوک:چیشده آخه...بغلش میکنم میارمش
راوی:کوک ات رو بغل کرد و تا ماشین برد و همه با هم به بیمارستان رفتن و ات رو به یه اتاقک کوچیک بردن و بعد ۵ ساعت متوالی خبری از ات نمیدادن و همش کوک رو میپیچوندن ولی یک ساعت بعدش دکتر کوک رو صدا زد...
دکتر:شوهر خانوم جئون ات کیه؟
کوک:شوهر؟من دوست پسرشم
دکتر:آهان همون...فقط...
کوک:چییی؟
دکتر:مادر یا پدر هم ندارن؟
کوک:چرا...چرا...هستن
راوی:خبرنگارا اومدن سمت اعضا
جیمین:فاکینگ...خبرنگارا اومدن کوک!!
خبرنگار ۱:شما برای یک دختر اومدید اینجا؟
خبرنگار ۳:اتفاقی براتون افتاده؟
خبرنگار ۷:میشه لطفا جواب بدید
خبرنگار ۲:شما قراره فردا برید ولی الان اینجا چیکار میکنید؟
خبرنگار ۱:با اون دختر نسبتی دارید؟
کوک:لطفا آروم تر اینجا بیمارستانه...من کوک هستم...دوست دخترم حالش بد شده آوردمش بیمارستان لطفا از اینجا هرچه زودتر برید تا پلیس خبر نکردم
راوی:نگهبانا بیرونشون کردن
خبرنگارا:لطفا...لطفا بیشتر توضیح بدید...شما...
دکتر:خب آقای کوک لطفا هرچه سریع تر داروهایی که بهتون لیستش رو میدیم خریداری کنید...بعدش به اتاقم بیاید
کوک:بله...بله...حتما(برگه رو میگیره)
راوی:کوک دارو هارو میخره و برمیگرده و اعضا همچنان منتظر یه خبر کوتاه از ات هستن..کوک در اتاق دکتر رو میزنه
دکتر:بله؟
کوک:منم...
دکتر:بفرمایید آقای جئون
کوک:چیزی شده؟
دکتر:نگران نباشید...فقط لطفا ات رو ببرید یه جایی که آرامش داشته باشه!
کوک:چ...چرا؟
دکتر:هرموقع آروم شدید من میگم الان نمیتونم بهتون چیزی بگم با این وضعیتی که دارید
کوک ویو:
خیلی داشتم عصبی میشدم کاش اعضا رو نمیاوردم وقتی جیهوپ اون حرف رو زد من یکم عصبی بودم و بد برداشت کردم و با تمام وجودم داشتم باهاش دعوا میکردم...اصلا متوجه ی اومدن ات نشدم...بعد چند دقیقه صدای افتادن یه چیز رو شنیدم برگشتم و نگاه کردم...اون ات بود...ات نمیتونست چیزی بگه ولی با این حال با تمام وجودش اسم منو صدا زد...من نمیدونستم باید چیکار کنم
کوک:لطفا...لطفا...هیونگا کمک کنیدد...چی شد...ات چی شدهه
ات:(چشماش بسته شده)
نامجون بغلش کنید بیارید تو ماشین ببریمش دکتر...کوک لطفا گریه نکن
کوک:چیشده آخه...بغلش میکنم میارمش
راوی:کوک ات رو بغل کرد و تا ماشین برد و همه با هم به بیمارستان رفتن و ات رو به یه اتاقک کوچیک بردن و بعد ۵ ساعت متوالی خبری از ات نمیدادن و همش کوک رو میپیچوندن ولی یک ساعت بعدش دکتر کوک رو صدا زد...
دکتر:شوهر خانوم جئون ات کیه؟
کوک:شوهر؟من دوست پسرشم
دکتر:آهان همون...فقط...
کوک:چییی؟
دکتر:مادر یا پدر هم ندارن؟
کوک:چرا...چرا...هستن
راوی:خبرنگارا اومدن سمت اعضا
جیمین:فاکینگ...خبرنگارا اومدن کوک!!
خبرنگار ۱:شما برای یک دختر اومدید اینجا؟
خبرنگار ۳:اتفاقی براتون افتاده؟
خبرنگار ۷:میشه لطفا جواب بدید
خبرنگار ۲:شما قراره فردا برید ولی الان اینجا چیکار میکنید؟
خبرنگار ۱:با اون دختر نسبتی دارید؟
کوک:لطفا آروم تر اینجا بیمارستانه...من کوک هستم...دوست دخترم حالش بد شده آوردمش بیمارستان لطفا از اینجا هرچه زودتر برید تا پلیس خبر نکردم
راوی:نگهبانا بیرونشون کردن
خبرنگارا:لطفا...لطفا بیشتر توضیح بدید...شما...
دکتر:خب آقای کوک لطفا هرچه سریع تر داروهایی که بهتون لیستش رو میدیم خریداری کنید...بعدش به اتاقم بیاید
کوک:بله...بله...حتما(برگه رو میگیره)
راوی:کوک دارو هارو میخره و برمیگرده و اعضا همچنان منتظر یه خبر کوتاه از ات هستن..کوک در اتاق دکتر رو میزنه
دکتر:بله؟
کوک:منم...
دکتر:بفرمایید آقای جئون
کوک:چیزی شده؟
دکتر:نگران نباشید...فقط لطفا ات رو ببرید یه جایی که آرامش داشته باشه!
کوک:چ...چرا؟
دکتر:هرموقع آروم شدید من میگم الان نمیتونم بهتون چیزی بگم با این وضعیتی که دارید
- ۳.۳k
- ۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط