🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 56
اینو گفت و دستش را محکم گرفت جلوی صورت و پیشونیش... من فقط فرصت کردم که چشمم را ببندم و یه کم گردنم را جمع و جور کنم... همین... تا جایی فهمیدم و یادمه که صدای مهیبی اومد و یه بنز با آخرین سرعت، جوری از پشت به ما زد که بعدا واسم گفتن که نصف بدنه سمند جمع شده بود و من و مامور ششم، حداقل نصف بدنمون از شیشه جلو به طرف بیرون آویزون بود...
بیست و چهار ساعت کامل بی هوش بودم... وقتی به هوش اومدم، تمام بدنم درد میکرد... سر و صورتم هم باند پیچی شده بود... یکی از دندونام هم خورد و خاکشیر... آرنج سمت چپم هم که مو برداشته بود... خلاصه خدا رحم کرد... در کل، به اندازه انفجار 24 فروردین 87 در حسینیه ثارالله شیراز و جلسه آقا سید انجوی نژاد، زخم و زیلی نشده بودم... اون شب انفجار، خیلی شب سختی بود... حالا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میشنوید... فقط یه کلمه بگم: صحنه عصر عاشورا مجسم شد که به خیمه زن و بچه های امام حسین حمله کرده بودن و هر طرف، جنازه زن و بچه و پیر و جوون بی گناه و گریه کن اباعبدالله ریخته بود روی زمین... بماند...
تا به هوش اومدم و فهمیدم که قدرت تکلم دارم، به تیم محافظ گفتم که: عمار کجاست؟
گفتند: عمار ماموریته... ینی هنوز درگیرن... اگه کار واجبشون دارید تا ارتباط بگیریم!
گفتم: زود... فقط زود...
سریعا ارتباط گرفتند و پیداش کردن... صدای عمار تا به گوشم خورد، جون گرفتم... خون در تمام رگهام جریان پیدا کرد... گفتم: محمد... عمار...
عمار گفت: محمد جان به گوشم! گرفتی خوابیدی مومن؟ پاشو بیا که کلی کار داریم!
گفتم: عمار جان خدا قوت! ... حالم خرابه الان... به قول اون بنده خدا که میگفت: مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه...
صدای قهقهه عمار که شنیدم، روحم تازه شد... گفت: خدا بگم چیکارت کنه محمد! روی تخت بیمارستان خوش اخلاق تری تا توی اداره! محمد من الان شرایطم، شرایط «الف» هست!
گفتم: دم شما گرم! تغییر موضع نده تا یا خودش بیاد یا خبر مرگش!
گفت: مشکل نداره! اما پیشنهاد میکنم فیلم دیروز را بگیر و ببین! فرستادم روی سیستمت... فایل الف 5 را باز کن... فرصت نکردم آنالیزش کنم... اما ... بنظرم نقشه مون جواب داد...
سرم داشت به خاطر ضربه ای که خورده بود، میترکید... بهتره بگم داشت میپوکید... همینجور که دستم را روی شقیقه سمت چپم گرفته بودم، گفتم: عمار! از مامور ششم چه خبر؟
گفت: پرید... واسش «پاک» رد کردم... همین قدر که بی آبرو بازی در نیاورد و مثل بچه آدم نشست تا سانحه رخ بده، خودش ینی کلی کار کرده... البته میدونی که، فایلش مال اداره ما نبودا... به اداره ما مامور شده بود...
ناراحت شدم... من اصولا از مرگ هیچکس خوشحال نمیشم... گفتم: آره... همون شب که با دکتر الهی نشستیم و زندگی و ارتباطات و کانال هاش را بررسی کردیم، فهمیدیم چه خبره... گفتم که واست... به خاطر همین گذاشتمش دم در خونمون ... چون خونمون را سه شب پیش خالی کرده بودیم و زن و بچه ام را فرستاده بودم سپیدان... هم میخواستم مامور ششم در اداره و توی چشممون نباشه... و هم میخواستم همون جایی باشه که بالاخره قراره بیان سراغ من... بسیار خوب... خوب کردی که واسش پاک رد کردی... خدا خیرت بده... خدا رحمتش کنه... بگو واسش کم نذارن و مراسمش آبرودار برگزار بشه...
گفت: چشم حاجی! ... پس لطفا شما هم تا فیلم دوربین کوچتون را آنالیز کردی خبرم کن! اگر هم دیدی میتونی سر پا باشی، پاشو بیا دارالرحمه 223...
گفتم: رو تخم چشام! از مامور هفتم چه خبر؟
گفت: سر جاشه... دیگه فکر نکنم...
مکالمه ام با عمار قطع شد... جمله اش ناقص موند... دادم بچه ها اینقدر تلاش کنند تا دوباره فرکانس برگرده... اما برنگشت...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 56
اینو گفت و دستش را محکم گرفت جلوی صورت و پیشونیش... من فقط فرصت کردم که چشمم را ببندم و یه کم گردنم را جمع و جور کنم... همین... تا جایی فهمیدم و یادمه که صدای مهیبی اومد و یه بنز با آخرین سرعت، جوری از پشت به ما زد که بعدا واسم گفتن که نصف بدنه سمند جمع شده بود و من و مامور ششم، حداقل نصف بدنمون از شیشه جلو به طرف بیرون آویزون بود...
بیست و چهار ساعت کامل بی هوش بودم... وقتی به هوش اومدم، تمام بدنم درد میکرد... سر و صورتم هم باند پیچی شده بود... یکی از دندونام هم خورد و خاکشیر... آرنج سمت چپم هم که مو برداشته بود... خلاصه خدا رحم کرد... در کل، به اندازه انفجار 24 فروردین 87 در حسینیه ثارالله شیراز و جلسه آقا سید انجوی نژاد، زخم و زیلی نشده بودم... اون شب انفجار، خیلی شب سختی بود... حالا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میشنوید... فقط یه کلمه بگم: صحنه عصر عاشورا مجسم شد که به خیمه زن و بچه های امام حسین حمله کرده بودن و هر طرف، جنازه زن و بچه و پیر و جوون بی گناه و گریه کن اباعبدالله ریخته بود روی زمین... بماند...
تا به هوش اومدم و فهمیدم که قدرت تکلم دارم، به تیم محافظ گفتم که: عمار کجاست؟
گفتند: عمار ماموریته... ینی هنوز درگیرن... اگه کار واجبشون دارید تا ارتباط بگیریم!
گفتم: زود... فقط زود...
سریعا ارتباط گرفتند و پیداش کردن... صدای عمار تا به گوشم خورد، جون گرفتم... خون در تمام رگهام جریان پیدا کرد... گفتم: محمد... عمار...
عمار گفت: محمد جان به گوشم! گرفتی خوابیدی مومن؟ پاشو بیا که کلی کار داریم!
گفتم: عمار جان خدا قوت! ... حالم خرابه الان... به قول اون بنده خدا که میگفت: مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه...
صدای قهقهه عمار که شنیدم، روحم تازه شد... گفت: خدا بگم چیکارت کنه محمد! روی تخت بیمارستان خوش اخلاق تری تا توی اداره! محمد من الان شرایطم، شرایط «الف» هست!
گفتم: دم شما گرم! تغییر موضع نده تا یا خودش بیاد یا خبر مرگش!
گفت: مشکل نداره! اما پیشنهاد میکنم فیلم دیروز را بگیر و ببین! فرستادم روی سیستمت... فایل الف 5 را باز کن... فرصت نکردم آنالیزش کنم... اما ... بنظرم نقشه مون جواب داد...
سرم داشت به خاطر ضربه ای که خورده بود، میترکید... بهتره بگم داشت میپوکید... همینجور که دستم را روی شقیقه سمت چپم گرفته بودم، گفتم: عمار! از مامور ششم چه خبر؟
گفت: پرید... واسش «پاک» رد کردم... همین قدر که بی آبرو بازی در نیاورد و مثل بچه آدم نشست تا سانحه رخ بده، خودش ینی کلی کار کرده... البته میدونی که، فایلش مال اداره ما نبودا... به اداره ما مامور شده بود...
ناراحت شدم... من اصولا از مرگ هیچکس خوشحال نمیشم... گفتم: آره... همون شب که با دکتر الهی نشستیم و زندگی و ارتباطات و کانال هاش را بررسی کردیم، فهمیدیم چه خبره... گفتم که واست... به خاطر همین گذاشتمش دم در خونمون ... چون خونمون را سه شب پیش خالی کرده بودیم و زن و بچه ام را فرستاده بودم سپیدان... هم میخواستم مامور ششم در اداره و توی چشممون نباشه... و هم میخواستم همون جایی باشه که بالاخره قراره بیان سراغ من... بسیار خوب... خوب کردی که واسش پاک رد کردی... خدا خیرت بده... خدا رحمتش کنه... بگو واسش کم نذارن و مراسمش آبرودار برگزار بشه...
گفت: چشم حاجی! ... پس لطفا شما هم تا فیلم دوربین کوچتون را آنالیز کردی خبرم کن! اگر هم دیدی میتونی سر پا باشی، پاشو بیا دارالرحمه 223...
گفتم: رو تخم چشام! از مامور هفتم چه خبر؟
گفت: سر جاشه... دیگه فکر نکنم...
مکالمه ام با عمار قطع شد... جمله اش ناقص موند... دادم بچه ها اینقدر تلاش کنند تا دوباره فرکانس برگرده... اما برنگشت...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
۳.۴k
۰۱ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.