🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 55
گفتم: عمار! تا اینجا هستی بیا یه مرور کنیم... بیمارستان روانی که تصفیه حساب کردیم و پروندش رفت دادسرا ... خانم ها هم دارن پرونده نفیسه را کاملش میکنن تا بره دادسرا ... بهشون سفارش کردم که بخاطر نیمچه همکاری که داشت، ملاحظه اش بکنند هرچند که جرم هایی که مرتکب شده سنگینه و قاضی هم ازش نمیگذره... تازه اگه جرم امنیتی بر علیهش اثبات نشه... که در اون صورت، سر و کارش با کرام الکاتبینه ... مژگان هم پرونده اش واسه دادسرا داره تکمیل میشه... ضمن اینکه مژگان میتونه بر علیه نفیسه و فرید، اقامه دعوا کنه...
عمار گفت: جواب استعلام بچه های برون مرزی هم اومد... یقین دارن که سهیلا و فریبا به اسرائیل رفته اند اما چون پوشش صهیونیست ها کامل و حساب شده بوده و بچه های ما در جریان این ماجرا نبودن، حفره ای واسه شناسایی اونها توسط بچه های ما پیش نیومده و نتیجتا نفهمیدن که کجا رفتن و چیکار کردن... اما طبق شواهدی که ضمیمه پرونده کردم، بچه های تیم دکتر الهی میگفتن که وقتی عده ای سابقه دار یا مشکوک امنیتی، در دوره های آموزشی مراکز آموزشی جاسوسی ترکیه و اسرائیل مخصوصا شرکت های وابسته به MI6 شرکت میکنند، به ایران بر میگردند، شاهد بروز انحرافات و جنایات جدید و پیچیده تری هستیم... و این مسئله از روش گفتار و کردار گرفته تا اختفا و عملیات و... نمود ظاهری داره... به خاطر همین نتونستیم ردشون را در خاک اسرائیل بزنیم و ببینیم کجا رفتن...
گفتم: همین هم واسه ما بسه... چون کسی که واسه زیارت و سیاحت به تل آویو و حیفا نمیره... پس لابد خیلی خبراست که اینجوری دارن پیش میرن.... بسیار خوب... عمار من یه کاری دارم باید برم... دوس دارم تو هم بیایی... شاید به کمکت نیاز بشه...
گفت: خیره ان شاءالله... کجا؟
گفتم: مامور هفتم که داره کارش را میکنه... تا ابد که نمیتونم منتظر سهیلا بشینم... با اینکه مطمئنم نمیدونم من کی هستم و چرا زدم ناکارش کردم... پس فقط یه چیزی در اولویت قرار میگیره...
گفت: دقیقا... هستم... یاعلی... بریم...
پاشدیم و به طرف خونمون حرکت کردیم... در راه با هم روش ها را مرور کردیم... عمار سر کوچکون پیاده شد... من به طرف محل اختفای مامور ششم حرکت کردم... مزه زبونش در دستم بود... میدونستم... ینی واسم گفته بودن که روشش «هوازی» هست... توی یکی از سوراخ سمبه های پارک نزدیک خونمون پیداش کردم... داشت به عنوان کارگر روزمزد واسه یه کامبون دار، آجر بار میزد... اینقدر خفن و طبیعی خسته میشد و آب نمیخورد که فهیدم بچه آدم بنا بوده...
رفتم پیشش و گفتم: باید صحبت کنیم... یه پیشنهاد بهتر برات دارم...
آجرهای توی دستش را انداخت بالا و گفت: ده دقیه صبر کنین... چشم...
دیدم که در طول اون ده دقیقه، قشنگ کارش را کرد و پولش را گرفت و اومد طرف من... گفت: سلام حاج ممد آقا! مخلصم... اوامر؟
گفتم: سلام از ماست... بریم تو ماشین من...
وقتی سوار سمند اداره شدیم، گفتم: برنامه عوض شده... واسه شما یه ماموریت دیگه داریم... این کارها در شان شما نیست... این کارها را باید یه نفر تازه کار انجام بده... فازت چیه؟
سکوت کرد... هیچی نمیگفت...
ادامه دادم و گفتم: حقوقت که بد نیست الحمدلله اما جای پیشرفت هم داره... مشکل حادی هم توی زندگیت نداری خدا را شکر... پس بذار ارتقا پیدا کنی و به نون و نوایی برسی...
او باز هم سکوت کرده بود و زل زده بود به چشمام...
با قفل مرکزی، درها را قفل کردم... سایه عمار، توجهش را جلب کرد که اومده پشت درش و آروم داره از بغلش نگاش میکنه... به عمار اشاره کردم و رفت... عمار رفت اون طرف خیابون و ایستاد...
نفسش تندتر شد... لبش داشت خشک میشد... بهش گفتم: آروم باش... اگر میخواستم کاری بکنم، اینجوری و اینجا عمل نمیکردم... پس آروم باش و یه چیزی بگو...
گفت: حاجی! تو از پس امنیت خانوادت بر میایی! بذار من هم جون رفیقم که دست اونا اسیره نجات بدم...
گفتم: اشتباه کردی! اونا نه تو را زنده میذارن و نه رفیقت...
گفت: نه... متاسفانه اینبار تو اشتباه کردی و همه چیز را خراب کردی محمد!... چون با این بنزی که داره با سرعت از پشت سر میاد طرفمون، کار همه مون ساخته است...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 55
گفتم: عمار! تا اینجا هستی بیا یه مرور کنیم... بیمارستان روانی که تصفیه حساب کردیم و پروندش رفت دادسرا ... خانم ها هم دارن پرونده نفیسه را کاملش میکنن تا بره دادسرا ... بهشون سفارش کردم که بخاطر نیمچه همکاری که داشت، ملاحظه اش بکنند هرچند که جرم هایی که مرتکب شده سنگینه و قاضی هم ازش نمیگذره... تازه اگه جرم امنیتی بر علیهش اثبات نشه... که در اون صورت، سر و کارش با کرام الکاتبینه ... مژگان هم پرونده اش واسه دادسرا داره تکمیل میشه... ضمن اینکه مژگان میتونه بر علیه نفیسه و فرید، اقامه دعوا کنه...
عمار گفت: جواب استعلام بچه های برون مرزی هم اومد... یقین دارن که سهیلا و فریبا به اسرائیل رفته اند اما چون پوشش صهیونیست ها کامل و حساب شده بوده و بچه های ما در جریان این ماجرا نبودن، حفره ای واسه شناسایی اونها توسط بچه های ما پیش نیومده و نتیجتا نفهمیدن که کجا رفتن و چیکار کردن... اما طبق شواهدی که ضمیمه پرونده کردم، بچه های تیم دکتر الهی میگفتن که وقتی عده ای سابقه دار یا مشکوک امنیتی، در دوره های آموزشی مراکز آموزشی جاسوسی ترکیه و اسرائیل مخصوصا شرکت های وابسته به MI6 شرکت میکنند، به ایران بر میگردند، شاهد بروز انحرافات و جنایات جدید و پیچیده تری هستیم... و این مسئله از روش گفتار و کردار گرفته تا اختفا و عملیات و... نمود ظاهری داره... به خاطر همین نتونستیم ردشون را در خاک اسرائیل بزنیم و ببینیم کجا رفتن...
گفتم: همین هم واسه ما بسه... چون کسی که واسه زیارت و سیاحت به تل آویو و حیفا نمیره... پس لابد خیلی خبراست که اینجوری دارن پیش میرن.... بسیار خوب... عمار من یه کاری دارم باید برم... دوس دارم تو هم بیایی... شاید به کمکت نیاز بشه...
گفت: خیره ان شاءالله... کجا؟
گفتم: مامور هفتم که داره کارش را میکنه... تا ابد که نمیتونم منتظر سهیلا بشینم... با اینکه مطمئنم نمیدونم من کی هستم و چرا زدم ناکارش کردم... پس فقط یه چیزی در اولویت قرار میگیره...
گفت: دقیقا... هستم... یاعلی... بریم...
پاشدیم و به طرف خونمون حرکت کردیم... در راه با هم روش ها را مرور کردیم... عمار سر کوچکون پیاده شد... من به طرف محل اختفای مامور ششم حرکت کردم... مزه زبونش در دستم بود... میدونستم... ینی واسم گفته بودن که روشش «هوازی» هست... توی یکی از سوراخ سمبه های پارک نزدیک خونمون پیداش کردم... داشت به عنوان کارگر روزمزد واسه یه کامبون دار، آجر بار میزد... اینقدر خفن و طبیعی خسته میشد و آب نمیخورد که فهیدم بچه آدم بنا بوده...
رفتم پیشش و گفتم: باید صحبت کنیم... یه پیشنهاد بهتر برات دارم...
آجرهای توی دستش را انداخت بالا و گفت: ده دقیه صبر کنین... چشم...
دیدم که در طول اون ده دقیقه، قشنگ کارش را کرد و پولش را گرفت و اومد طرف من... گفت: سلام حاج ممد آقا! مخلصم... اوامر؟
گفتم: سلام از ماست... بریم تو ماشین من...
وقتی سوار سمند اداره شدیم، گفتم: برنامه عوض شده... واسه شما یه ماموریت دیگه داریم... این کارها در شان شما نیست... این کارها را باید یه نفر تازه کار انجام بده... فازت چیه؟
سکوت کرد... هیچی نمیگفت...
ادامه دادم و گفتم: حقوقت که بد نیست الحمدلله اما جای پیشرفت هم داره... مشکل حادی هم توی زندگیت نداری خدا را شکر... پس بذار ارتقا پیدا کنی و به نون و نوایی برسی...
او باز هم سکوت کرده بود و زل زده بود به چشمام...
با قفل مرکزی، درها را قفل کردم... سایه عمار، توجهش را جلب کرد که اومده پشت درش و آروم داره از بغلش نگاش میکنه... به عمار اشاره کردم و رفت... عمار رفت اون طرف خیابون و ایستاد...
نفسش تندتر شد... لبش داشت خشک میشد... بهش گفتم: آروم باش... اگر میخواستم کاری بکنم، اینجوری و اینجا عمل نمیکردم... پس آروم باش و یه چیزی بگو...
گفت: حاجی! تو از پس امنیت خانوادت بر میایی! بذار من هم جون رفیقم که دست اونا اسیره نجات بدم...
گفتم: اشتباه کردی! اونا نه تو را زنده میذارن و نه رفیقت...
گفت: نه... متاسفانه اینبار تو اشتباه کردی و همه چیز را خراب کردی محمد!... چون با این بنزی که داره با سرعت از پشت سر میاد طرفمون، کار همه مون ساخته است...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
۳.۰k
۰۱ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.