پارت صدو چهل و هفت ...
#پارت صدو چهل و هفت ...
#کارن...
واسه خودش لبه راه میرفت و بستنی میخورد ...
من: بیا این ور میوفتی خیس میشی جانان...
جانان: مگه کوچیکم میتونم تعادلم رو حفظ کنم بابا...
هوفی کردم و نشستم رو نیمکت روبه روی حوض خلاصه کمی بعد خانم یهو دویید سمتم و خودش رو انداخت روی نیمکت و گفت:. میگم ....اوووووم..میای بریم اون ور...
من: کجا ..
جانان: اونجا ببین وسایل بازی رو ....میخوام بازی کنم...
من: چی میگی جانان مگه کوچیکی بری بازی...
جانان: تووورووووخدا.....خوووواهش...
قیافش خنده دار شده بود لباشا رو داده بود و دستش رو دزه بودبهم و خواهش میکرد ....
نتونستم چیزی بخش بگم امروز روز اون بود دلم نیخواست یه امروز رو واسش بد کنم...بلند شدم و باهاش همراه شدم کمی سرسره بازی کرد واومد تاب واسه خودش بازی میکرد و دوباره.رفت سمت سرسره واسه خودش بازی میکرد خدا اخه ما رو عاشق نکردی نکردی اه باید این دختر بچه رو مینداختی به ما....هیخدا ....داشتم واسه خودم فکر میکردم کرد یهو جانان رو پخش زمین دیدم ....از سرسره که پایین اومده بود نتونسته بود خودش رو نگه داره پخش زمین شده بود....
رفتم سمتش و داشتم نگاش میکردم نمیتونستم حرف بزنم اگه چیزی میگفتم میترکدم از خنده ...دستش رو گرفتم و بلندش کردم که ناهی بهم انداخت و گفت: بخند گلم الانه که بترکی...
با حرفش نتونستم جلو خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده...
جانان:بسه دیگه حالا من یه چی گفتم ...
من: اهم..اخه دختر مگه تو کوچیکی که اومدی سرسره بازی..
جانان: بله مگه همه مثل تو بابا بزرگن...
من: ول کن اینو بیا بریم خونه بسه دیگه ...
جانان هم خودش رو تکون دادو با هم رفتیم سمت ماشین رفتیم خونه ....
رسیدیم ماشین رو برد داخل و پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه...
کسی خونه نبود روی مبل وا رفتم واقعا بودن با جانان انرژی بر بود ولی واقعا من خیلی وقت بود این طوری وقت نگذرونده بودم جانان رفت فک کنم لباس عوض کنه بلند شدم و لباس عوض کردم و اومدم روی تخت خوابیدم نگاهی به بغلم کردم ..برنامه ها داشتم واسه جانان....
از جا بلند شدم و رفتم سمت اتاق جانان...
در نزده رفتم چیه دیگه زنمه...خخخخخ....
ولی نبودش تو اتاق بادم خوابید...ولی صدای اب نشون میداد که حمومه خنده ای کردم و روی تختش دراز کشیدم....
تختش بوش رو میداد یه نیم ساعتی بود که گذشته بود ولی خبری نبود ازش حوصلم سر رفته بود گوشیم رو در اوردم و مشغول شدم تا خانم بیان بیرون...
نطر گلی ها ...
😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘
#کارن...
واسه خودش لبه راه میرفت و بستنی میخورد ...
من: بیا این ور میوفتی خیس میشی جانان...
جانان: مگه کوچیکم میتونم تعادلم رو حفظ کنم بابا...
هوفی کردم و نشستم رو نیمکت روبه روی حوض خلاصه کمی بعد خانم یهو دویید سمتم و خودش رو انداخت روی نیمکت و گفت:. میگم ....اوووووم..میای بریم اون ور...
من: کجا ..
جانان: اونجا ببین وسایل بازی رو ....میخوام بازی کنم...
من: چی میگی جانان مگه کوچیکی بری بازی...
جانان: تووورووووخدا.....خوووواهش...
قیافش خنده دار شده بود لباشا رو داده بود و دستش رو دزه بودبهم و خواهش میکرد ....
نتونستم چیزی بخش بگم امروز روز اون بود دلم نیخواست یه امروز رو واسش بد کنم...بلند شدم و باهاش همراه شدم کمی سرسره بازی کرد واومد تاب واسه خودش بازی میکرد و دوباره.رفت سمت سرسره واسه خودش بازی میکرد خدا اخه ما رو عاشق نکردی نکردی اه باید این دختر بچه رو مینداختی به ما....هیخدا ....داشتم واسه خودم فکر میکردم کرد یهو جانان رو پخش زمین دیدم ....از سرسره که پایین اومده بود نتونسته بود خودش رو نگه داره پخش زمین شده بود....
رفتم سمتش و داشتم نگاش میکردم نمیتونستم حرف بزنم اگه چیزی میگفتم میترکدم از خنده ...دستش رو گرفتم و بلندش کردم که ناهی بهم انداخت و گفت: بخند گلم الانه که بترکی...
با حرفش نتونستم جلو خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده...
جانان:بسه دیگه حالا من یه چی گفتم ...
من: اهم..اخه دختر مگه تو کوچیکی که اومدی سرسره بازی..
جانان: بله مگه همه مثل تو بابا بزرگن...
من: ول کن اینو بیا بریم خونه بسه دیگه ...
جانان هم خودش رو تکون دادو با هم رفتیم سمت ماشین رفتیم خونه ....
رسیدیم ماشین رو برد داخل و پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه...
کسی خونه نبود روی مبل وا رفتم واقعا بودن با جانان انرژی بر بود ولی واقعا من خیلی وقت بود این طوری وقت نگذرونده بودم جانان رفت فک کنم لباس عوض کنه بلند شدم و لباس عوض کردم و اومدم روی تخت خوابیدم نگاهی به بغلم کردم ..برنامه ها داشتم واسه جانان....
از جا بلند شدم و رفتم سمت اتاق جانان...
در نزده رفتم چیه دیگه زنمه...خخخخخ....
ولی نبودش تو اتاق بادم خوابید...ولی صدای اب نشون میداد که حمومه خنده ای کردم و روی تختش دراز کشیدم....
تختش بوش رو میداد یه نیم ساعتی بود که گذشته بود ولی خبری نبود ازش حوصلم سر رفته بود گوشیم رو در اوردم و مشغول شدم تا خانم بیان بیرون...
نطر گلی ها ...
😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘
۱۴.۱k
۲۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.