پارت صدو چهل و نه..
#پارت صدو چهل و نه..
#جانان...
کارن: پس مثل ادم پامیشه وسایلت رو جمع میکنی میاری تو اتاق من میچینی....
من: اخه....
کارن: هیسسسسس هیچی نشنوم جانان اتاقم بدو....
از حرفش لجم گرفته بود من کاری میکنم بیرونم کنی خودت از اتاق....
بلند شدم و شروع کردم جمع کردن وسایلم و اونم واسه خودش رو میل لم داده بود منو تماشا میکرد...
من: خوب واسه چی نشستی بیا کمک کن نمیتونم همه رو خودم ببرم...
چیزی نگفت و اومد کمکم و بیشتر لباسارو برداشت منم وسایل دیگم رو تو دستم گرفتم و رفتم اتاقش ...
داخل که شدیم لباسا رو گذاشت روی تخت و یکی از لنگه کمد رو که چیز کمی توش بود رو واسه من خالی کرد و خودش روی تخت نشست و گفت که خودم بچینم ...
لباسا رو مرتب کردم و وسایل ارایشیم رو هم یه گوشه میز کونسولش چیدم خیلی خسته بودم ولی شام حاضر نکرده بود کارنم سرش توی لبتابش بود و فک کنم داشت کاراش رو میکرد....
بی حوصله رفتم پایین و واسه شام ناگت ها رو اوردم و گذاشتم توی سرخ کن بعد که همه رو سرخ کردم سیب زمینی هم سرخ کردم و چندتا همبرگر هم سرخ کردم گوجه و خیارشور و سس و بقیه چیزا رو هم اماده گذاشتم روی میز رفتم بالا که کارن رو صدا کنم رفتم اتاق و گفتم بیاد شام که اونم وسایلش رو جمع کرد و اومد پایین خواستیم بریم اشپز خونه که در سالن بلند شد کامین اومد داخل ...
من: سلام کامین...
کامین: به تازه عروس و داماد ...شام خوردین دیر رسیدم...
کارن: سلام نه بیا میخوایم بریم بخوریم...
کامین: اخیش گشنم بودا بریم بخوریم....
من: برو دستت رو بشور بعد بیا سر میز...
اونم رفت و ما هم رفتیم سر میز نشستیم و واسه خودم چندتا تیکه ناگت و سیبزمینی برداشتم و شروع کردم کامین و کارن هم واسه خودشون کشیدن بعد از خوردن میز رو جمع کردم و سریع رفتم بالا داشتم از خواب بیهوش میشدم با این که اصلا دوست نداشتم برم اتاق کارن ولی مجبور بود ...
رفتم اتاق و بالشت برداشتم و پتو رفتم روی مبل خوابیدم این قدر خسته بودم که سرم نرسیده به بالشت خوابم برد....
#کارن...
جانان بعد از شام رفت بالامعلوم بود خیلی خسته هست منم خوابم میومد کمی راجب بساط مهمونی اخر هفته با کامین صحبت کرد و بعدش رفتم بالا که بخوابم...
در اتاق رو که باز کردم نزدیک تخت که شدم جانان رو ندیدم فک کردم که رفته اتاقش اومد برم بیرون که دیدم یه چیزی روی مبل مچاله شد نگاه کرده دیدم بله خانم رفته رو مبل خوابیده ....حرصی رفتن سمتش بلندش کردم و بردمش سمت تخت و گذاشتمش روی تخت خودم هم لباسم رو دوباره در اوردم و کنارش خوابیدم وکشیدمش توی بغلم...
این قدر حس ارامش داشت بغل کردنش که نفهمیدم کی خوابم برد....
#جانان..
صبح با احساس دستشویی خواستم چشم بسته بلند شم که هر چی زور زدم نتونستم وا واسه چی نمیتونم بلند شم ....نکنه فلج شدم...
نظر..
#جانان...
کارن: پس مثل ادم پامیشه وسایلت رو جمع میکنی میاری تو اتاق من میچینی....
من: اخه....
کارن: هیسسسسس هیچی نشنوم جانان اتاقم بدو....
از حرفش لجم گرفته بود من کاری میکنم بیرونم کنی خودت از اتاق....
بلند شدم و شروع کردم جمع کردن وسایلم و اونم واسه خودش رو میل لم داده بود منو تماشا میکرد...
من: خوب واسه چی نشستی بیا کمک کن نمیتونم همه رو خودم ببرم...
چیزی نگفت و اومد کمکم و بیشتر لباسارو برداشت منم وسایل دیگم رو تو دستم گرفتم و رفتم اتاقش ...
داخل که شدیم لباسا رو گذاشت روی تخت و یکی از لنگه کمد رو که چیز کمی توش بود رو واسه من خالی کرد و خودش روی تخت نشست و گفت که خودم بچینم ...
لباسا رو مرتب کردم و وسایل ارایشیم رو هم یه گوشه میز کونسولش چیدم خیلی خسته بودم ولی شام حاضر نکرده بود کارنم سرش توی لبتابش بود و فک کنم داشت کاراش رو میکرد....
بی حوصله رفتم پایین و واسه شام ناگت ها رو اوردم و گذاشتم توی سرخ کن بعد که همه رو سرخ کردم سیب زمینی هم سرخ کردم و چندتا همبرگر هم سرخ کردم گوجه و خیارشور و سس و بقیه چیزا رو هم اماده گذاشتم روی میز رفتم بالا که کارن رو صدا کنم رفتم اتاق و گفتم بیاد شام که اونم وسایلش رو جمع کرد و اومد پایین خواستیم بریم اشپز خونه که در سالن بلند شد کامین اومد داخل ...
من: سلام کامین...
کامین: به تازه عروس و داماد ...شام خوردین دیر رسیدم...
کارن: سلام نه بیا میخوایم بریم بخوریم...
کامین: اخیش گشنم بودا بریم بخوریم....
من: برو دستت رو بشور بعد بیا سر میز...
اونم رفت و ما هم رفتیم سر میز نشستیم و واسه خودم چندتا تیکه ناگت و سیبزمینی برداشتم و شروع کردم کامین و کارن هم واسه خودشون کشیدن بعد از خوردن میز رو جمع کردم و سریع رفتم بالا داشتم از خواب بیهوش میشدم با این که اصلا دوست نداشتم برم اتاق کارن ولی مجبور بود ...
رفتم اتاق و بالشت برداشتم و پتو رفتم روی مبل خوابیدم این قدر خسته بودم که سرم نرسیده به بالشت خوابم برد....
#کارن...
جانان بعد از شام رفت بالامعلوم بود خیلی خسته هست منم خوابم میومد کمی راجب بساط مهمونی اخر هفته با کامین صحبت کرد و بعدش رفتم بالا که بخوابم...
در اتاق رو که باز کردم نزدیک تخت که شدم جانان رو ندیدم فک کردم که رفته اتاقش اومد برم بیرون که دیدم یه چیزی روی مبل مچاله شد نگاه کرده دیدم بله خانم رفته رو مبل خوابیده ....حرصی رفتن سمتش بلندش کردم و بردمش سمت تخت و گذاشتمش روی تخت خودم هم لباسم رو دوباره در اوردم و کنارش خوابیدم وکشیدمش توی بغلم...
این قدر حس ارامش داشت بغل کردنش که نفهمیدم کی خوابم برد....
#جانان..
صبح با احساس دستشویی خواستم چشم بسته بلند شم که هر چی زور زدم نتونستم وا واسه چی نمیتونم بلند شم ....نکنه فلج شدم...
نظر..
۳۲.۰k
۲۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.