تک پارتی جدیددددددد(هرچند نصفش رفت برای پارت دوم)
تک پارتی جدیددددددد(هرچند نصفش رفت برای پارت دوم)
یه ازدواج اجباری؟ تنفرِ دوطرفه؟ خشم؟
شاید اینطور هم نبود..حداقل.. شاید اینطوری نبود
چند ماهی از ازدواجِ خفت بارِتون میگذشت؛
همچنان هیچ احساسی به همدیگه نداشتین
با لبخند های ساختگی روز ها رو شروع میکردین و با خیره شدن به هم دیگه شب به خیر خشکی میگفتین.. هرچند..اتاق ها جدا بود!
ساعت ۴:۲۷ نیمه شب بود که صدای باز شدن درِ اتاقت از خواب بیدارت کرد
آروم به طرف در چرخیدی و با دیدن چهره خوابآلود و موهایی در هم ریخته وحشت زده به بالشت چسبیدی: کیههه؟؟؟
بالشش رو توی دستش جا به جا کرد و دستشو به صورتش کشید: منم بابا.. نامجونم!!
عوف عمیقی کشیدی و بالشت رو روی تخت ول کردی: چیشده نامجونا؟ چرا نمیخوابی؟؟ ترسوندیم!!
-نتونستم بخوابم امشب!
صداش توی گوشت زنگ زد
بهت نزدیک شد و صداش رو از توی بند بند گلوش بیرون کشید: عا...میتونم بشینم؟؟؟
پتو رو کمی سمت خودت کشیدی و جا رو براش باز کردی: اره بشین.. چی شده؟ امشب سرگردون شدی؟
لبخند چال گونه ایی زد و جواب داد: خب... نمیدونم..بیقرار شدم امشب!! عاااا..ا.ت شی!..میتونم یکم اینجا دراز بکشم بعد برم؟؟ شاید امشب جام بد بوده!
بدون اینکه حرفی از طرفت شنیده بشه سرش رو روی پتوی جمع شده گذاشت و چشم هاش رو بست
دست سمت راستش رو باز کرد و همزمان با اشاره کردن به بازوش خطاب بهت زمزمه کرد: سرتو میزاری روی بازوم!؟
به چشم هاش که ملتمسانه بهت خیره شده بود نگاه کردی
درخواستش رو با تکون دادن سرت رد کردی و از پنجره به بیرون خیره شدی..
اینبار با گرفتن دستت دوباره ازت خواهش کرد:.. لطفا ا.ت!!
سوالات عجیبی توی ذهنت پخش شده بود..
پس اون احساسِ عمیقِ تنفر چی؟ پس اون اجبار چی؟
نگاهش باعث میشد احساس تنفرت از بین بره
سرت رو روی بازوی عضلانیش گذاشتی و کمی ازش فاصله گرفتی
دست آزادش رو دور بدنت پیچید و سرش رو بهت تکیه داد: عاییش!! چرا امشب انقد دلم میخواد بغلم کنی؟؟
_منظورت چیه نامجونا؟
بعد از شنیدن صدات محکم تر بغلت کرد و سرشو توی بغلت فرو برد: شاید...به خاطر اینه که تمام این یازده ماه احساسمو پنهون کردم! و تظاهر کردم ازت بدم میاد!
جوری که وقتی نگات میکنم و احساس دوست داشتنت زیر پوستم به جریان میوفته...باعث میشه نبض گردنم محکم تر بزنه
از مغز استخون تا پوستم میدرخشه وقتی لمست میکنم
چشمات آرومم میکنه! و همینطور باعث میشه ذوق کنم!
یه ازدواج اجباری؟ تنفرِ دوطرفه؟ خشم؟
شاید اینطور هم نبود..حداقل.. شاید اینطوری نبود
چند ماهی از ازدواجِ خفت بارِتون میگذشت؛
همچنان هیچ احساسی به همدیگه نداشتین
با لبخند های ساختگی روز ها رو شروع میکردین و با خیره شدن به هم دیگه شب به خیر خشکی میگفتین.. هرچند..اتاق ها جدا بود!
ساعت ۴:۲۷ نیمه شب بود که صدای باز شدن درِ اتاقت از خواب بیدارت کرد
آروم به طرف در چرخیدی و با دیدن چهره خوابآلود و موهایی در هم ریخته وحشت زده به بالشت چسبیدی: کیههه؟؟؟
بالشش رو توی دستش جا به جا کرد و دستشو به صورتش کشید: منم بابا.. نامجونم!!
عوف عمیقی کشیدی و بالشت رو روی تخت ول کردی: چیشده نامجونا؟ چرا نمیخوابی؟؟ ترسوندیم!!
-نتونستم بخوابم امشب!
صداش توی گوشت زنگ زد
بهت نزدیک شد و صداش رو از توی بند بند گلوش بیرون کشید: عا...میتونم بشینم؟؟؟
پتو رو کمی سمت خودت کشیدی و جا رو براش باز کردی: اره بشین.. چی شده؟ امشب سرگردون شدی؟
لبخند چال گونه ایی زد و جواب داد: خب... نمیدونم..بیقرار شدم امشب!! عاااا..ا.ت شی!..میتونم یکم اینجا دراز بکشم بعد برم؟؟ شاید امشب جام بد بوده!
بدون اینکه حرفی از طرفت شنیده بشه سرش رو روی پتوی جمع شده گذاشت و چشم هاش رو بست
دست سمت راستش رو باز کرد و همزمان با اشاره کردن به بازوش خطاب بهت زمزمه کرد: سرتو میزاری روی بازوم!؟
به چشم هاش که ملتمسانه بهت خیره شده بود نگاه کردی
درخواستش رو با تکون دادن سرت رد کردی و از پنجره به بیرون خیره شدی..
اینبار با گرفتن دستت دوباره ازت خواهش کرد:.. لطفا ا.ت!!
سوالات عجیبی توی ذهنت پخش شده بود..
پس اون احساسِ عمیقِ تنفر چی؟ پس اون اجبار چی؟
نگاهش باعث میشد احساس تنفرت از بین بره
سرت رو روی بازوی عضلانیش گذاشتی و کمی ازش فاصله گرفتی
دست آزادش رو دور بدنت پیچید و سرش رو بهت تکیه داد: عاییش!! چرا امشب انقد دلم میخواد بغلم کنی؟؟
_منظورت چیه نامجونا؟
بعد از شنیدن صدات محکم تر بغلت کرد و سرشو توی بغلت فرو برد: شاید...به خاطر اینه که تمام این یازده ماه احساسمو پنهون کردم! و تظاهر کردم ازت بدم میاد!
جوری که وقتی نگات میکنم و احساس دوست داشتنت زیر پوستم به جریان میوفته...باعث میشه نبض گردنم محکم تر بزنه
از مغز استخون تا پوستم میدرخشه وقتی لمست میکنم
چشمات آرومم میکنه! و همینطور باعث میشه ذوق کنم!
۲۶.۱k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.