احمدرضا احمدی
استاد "احمدرضا احمدی" شاعر، نمایشنامهنویس و نقاش ایرانی، زادهی ۳۰ اردیبهشت ماه سال ۱۳۱۹ خورشیدی، در کرمان است.
▪︎نمونه شعر:
(۱)
ندانستی که گل حقیقت آفتاب است
نه درخت
در آفتاب بنشینیم
تا گل کنیم.
چشمانت انگورها را به رسیدن میخواند
هزاران رنگ مردانهی مهاجم
هنوز خود را رنگ نمیدانند
و ما
جدا از یکدیگر
به نخستین تجربهی بهارخوابهامان
رسیدهایم
- بهاری در بیداری آسمان زخمی شرق-
انسان بیان نشده
کلمات مهآلود را
در صبحهای متورم حس
دفن میکند
و آسمان شرق
بر بامهای ما
زخمش را
از یاد برده است.
(۲)
[تمام دست تو روز است]
تمام دست تو روز است
و چهرهات گرما
نه سکوت دعوت میکند
و نه دیر است
دیگر باید حضور داشت
در روز
در خبر
در رگ
و در مرگ…
از عشق
اگر به زبان آمدیم فصلی را باید
برای خود صدا کنیم
تصنیفها را بخوانیم
که دیگر زخمهامان بوی بهار گرفت.
بمان:
که برگ خانهام را به خواب دادهای
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب.
تفنگی که اکنون تفنگ نیست،
و گلولهیی که در قصهها
عتیقه شده است
روبروی کبوتران
تشنگی پرندگان را دارد.
(۳)
[مرا نام تو کفایت می کند]
از حدس و گمانهای تو ویران نمیشوم
مرا نام تو کفایت میکند
تا در سرما و بوران
زمان و هفته را نفی کنم
مرا
که میدانی
نه قایق است، نه پارو
بر تو خجسته باشد
گیلاسهایی را
که بر گیسوان آویختهای
تو صبر داری
تا خواب من پایان پذیرد
تا به دیدار من آیی.
صبح است
سبو را از آب پر کردهام
کتابها را با شراب شستهام
میدانستم تو کتابهای سفید را دوست داری
و پارچههای آغشته به ابر را
به تو تعارف میکنم.
بیگمان
سبدهایی از ماهیان دریا را
بر دوش دارم
به کنار تو میآیم
نام دریا را فراموش کردهام
یاد جوانی و گلهای پامچال
مرا کفایت می کند
به سوی دریا میروم
دوباره دریا را به یاد میآورم
…
من راه خانهی تو را گم کردهام
در کنار دریا میمانم
سالیان است
که من قطره قطره
دریا را از یاد میبرم
راستی
پارچههای آغشته به دریا را
در ستایش ابر
در خانهی تو گم میکنم
راستی
خانهی تو در بیداری کجاست؟
(۴)
[اگر از گُل…]
اگر از گُل بنفشه به بام سقوط کنم
تو گوش کن
که چگونه از دلها پرده بر میدارم
بگو: بنفشه
بگو: پردهها
بگو: دل
امّا من در کنار در
در انتظار تو
در حُزن ایستادهام
عجب نیست: مخمورم
سلامم را بر زبان دارم
عابران خبر از مرگ من دارند
جامههای عابران را برای زمستان
افروختم
صورتشان را
با عطیههای بهاری پوشاندم
در خانهها ستم میشد
من خبر داشتم
همیشه از آن غمناک بودم
که در جادهای مرطوب
گُم شوم.
درخت بر خانهی ما سایه گسترد
ما آنها را از پنجره دیدیم
شایسته بودند
که پنجره برای آنها گشوده شود
همه مژده دادند
همه سلام کردند
صدای آنها را شنیدم
بر کف خیابان بودند
پس پایدار
غزلها را خواندم
بیم از مرگ بود
غزلها زیبا بود.
آیا من وعدههای آنان را
فراموش کرده بودم
که به من گفته بودند:
باغ را آب بده
همهی گیلاسها برای تو باشد
سینهام را برای آنان گشودم
قلبم را شناختند
پیرهن را رها کرده بودم
آیا تو آنان را میشناختی؟
دشوار بود
که آنان را از بام بشناسم
باور کنید
سوگند به بام
سوگند به باور
ولی باور کنید من آنها را از بام
ندیده بودم
پس چه دشواری بود
آنان تا غروب
در خیابان ماندند
سوگند به خیابان.
بزودی از پلههای بام پایین
میآیم
به خیابان میآیم
باز آواز میخوانم
مگر آنان آواز را دوست نداشتند؟
(۵)
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
▪︎نمونه شعر:
(۱)
ندانستی که گل حقیقت آفتاب است
نه درخت
در آفتاب بنشینیم
تا گل کنیم.
چشمانت انگورها را به رسیدن میخواند
هزاران رنگ مردانهی مهاجم
هنوز خود را رنگ نمیدانند
و ما
جدا از یکدیگر
به نخستین تجربهی بهارخوابهامان
رسیدهایم
- بهاری در بیداری آسمان زخمی شرق-
انسان بیان نشده
کلمات مهآلود را
در صبحهای متورم حس
دفن میکند
و آسمان شرق
بر بامهای ما
زخمش را
از یاد برده است.
(۲)
[تمام دست تو روز است]
تمام دست تو روز است
و چهرهات گرما
نه سکوت دعوت میکند
و نه دیر است
دیگر باید حضور داشت
در روز
در خبر
در رگ
و در مرگ…
از عشق
اگر به زبان آمدیم فصلی را باید
برای خود صدا کنیم
تصنیفها را بخوانیم
که دیگر زخمهامان بوی بهار گرفت.
بمان:
که برگ خانهام را به خواب دادهای
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب.
تفنگی که اکنون تفنگ نیست،
و گلولهیی که در قصهها
عتیقه شده است
روبروی کبوتران
تشنگی پرندگان را دارد.
(۳)
[مرا نام تو کفایت می کند]
از حدس و گمانهای تو ویران نمیشوم
مرا نام تو کفایت میکند
تا در سرما و بوران
زمان و هفته را نفی کنم
مرا
که میدانی
نه قایق است، نه پارو
بر تو خجسته باشد
گیلاسهایی را
که بر گیسوان آویختهای
تو صبر داری
تا خواب من پایان پذیرد
تا به دیدار من آیی.
صبح است
سبو را از آب پر کردهام
کتابها را با شراب شستهام
میدانستم تو کتابهای سفید را دوست داری
و پارچههای آغشته به ابر را
به تو تعارف میکنم.
بیگمان
سبدهایی از ماهیان دریا را
بر دوش دارم
به کنار تو میآیم
نام دریا را فراموش کردهام
یاد جوانی و گلهای پامچال
مرا کفایت می کند
به سوی دریا میروم
دوباره دریا را به یاد میآورم
…
من راه خانهی تو را گم کردهام
در کنار دریا میمانم
سالیان است
که من قطره قطره
دریا را از یاد میبرم
راستی
پارچههای آغشته به دریا را
در ستایش ابر
در خانهی تو گم میکنم
راستی
خانهی تو در بیداری کجاست؟
(۴)
[اگر از گُل…]
اگر از گُل بنفشه به بام سقوط کنم
تو گوش کن
که چگونه از دلها پرده بر میدارم
بگو: بنفشه
بگو: پردهها
بگو: دل
امّا من در کنار در
در انتظار تو
در حُزن ایستادهام
عجب نیست: مخمورم
سلامم را بر زبان دارم
عابران خبر از مرگ من دارند
جامههای عابران را برای زمستان
افروختم
صورتشان را
با عطیههای بهاری پوشاندم
در خانهها ستم میشد
من خبر داشتم
همیشه از آن غمناک بودم
که در جادهای مرطوب
گُم شوم.
درخت بر خانهی ما سایه گسترد
ما آنها را از پنجره دیدیم
شایسته بودند
که پنجره برای آنها گشوده شود
همه مژده دادند
همه سلام کردند
صدای آنها را شنیدم
بر کف خیابان بودند
پس پایدار
غزلها را خواندم
بیم از مرگ بود
غزلها زیبا بود.
آیا من وعدههای آنان را
فراموش کرده بودم
که به من گفته بودند:
باغ را آب بده
همهی گیلاسها برای تو باشد
سینهام را برای آنان گشودم
قلبم را شناختند
پیرهن را رها کرده بودم
آیا تو آنان را میشناختی؟
دشوار بود
که آنان را از بام بشناسم
باور کنید
سوگند به بام
سوگند به باور
ولی باور کنید من آنها را از بام
ندیده بودم
پس چه دشواری بود
آنان تا غروب
در خیابان ماندند
سوگند به خیابان.
بزودی از پلههای بام پایین
میآیم
به خیابان میآیم
باز آواز میخوانم
مگر آنان آواز را دوست نداشتند؟
(۵)
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
۳۴.۹k
۲۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.