*پسر شیطانی*
*پسر شیطانی*
^پارت بیست و دوم^
#یونگ_سو
یدفه کیونگ سو اومد و گف: نوچ نوچ جین هیونگ خجالت نمی کشی داری عشق برادرتو میدزدی؟؟
روشو بهم کرد و گف: تو ک قبول نمیکنی مگ نه؟؟
جین سرشو آورد پایین معلوم بود خجالت کشیده...حس بدی گرفتم و تازه حرصمم میومد از دست کیونگ سو بهش گفتم: از کجا معلوم شاید قبول کنم...
کیونگ سو دستم و گرفت و گف: بیا بریم یوری این حرفا چیه داری میزنی حالت خوبه؟
دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: عادت داری همه چی و برا خودت کنی؟؟نمیخوام بیام اصلا میخوام قبول کنم پیشنهادشو...
جین و کیونگ سو دوتاشون با بهت داشتن بهم نگاه میکردن ک یدفه کیونگ سو خندید و نصف چهرش سیاه شد...حس کردم داره خندم میگیره..
داشتم قهقهه میزدم و نفس کم میاوردم همینجور داشتم میخندیدم ک جین اومد کنارم و رو کرد به کیونگ سو و گف: بس کن حتی به عشق خودتم رحم نمیکنی؟؟ همه رو داری میکشی..
خنده از رو صورت کیونگ سو محو شد و من افتادم رو زمین جینم کنارم نشست و پرسید: خوبی؟؟
قبل اینک از من جوابی بشنوه کیونگ سو گف: اگ میخواین باهم باشین بهتره همین الان برین...
بعدش رفت...
منک نمیخواستم کیونگ سو بمیره از رو ناچاری به جین نگاهی کردم ک یدفه اون گف: نگران نباش جایی نمیریم...
درضمن فک نکنم کیونگ سو بذاره تو مال من شی پس این چیزایی ک امروز گفتم و فقط فراموش کن...
تا موقع ناهار کسی با کسی حرفنزد و معلوم بود ایسول خیلی کنجکاوه بفهمه چی شده
نهار و من درست کردم و وقتی سر میز نشسته بودیم دیدم گوشیم پیام داد...
میچا بود و فیلم اون پیرمرد رو فرستاده بود دیدمش و رو به جین با دهن پر گفتم: اوم جین شی فرستاد دوستم اینه...
جین گوشی و گرفت و دید ولی تا دیدش صورتش عین کچ سفید شد...و گف: این..این ک یدفه غذا پرید تو گلوش و مجبور شدم بزنم پشتش پرسیدم ازش خوبی؟؟چیشده؟؟
_آ..آره هیچی نمیشناسم مرده رو...
من با نگرانی گفتم: آها خوب مواظب باشین پس وقتی چیزی میخورین:/
ک یدفه صدای کیونگ سو اومد: ایسول چیزی نمیخواستی؟؟اوه تو گوشت دوس داری میخوای برات بذارم...
یه گوشت گذاشت براش توی ظرفش و بعد من و جین ک تا الان داشتیم با تعجب بهش نگاه میکردیم ایسول گف: اوم میسی^^
نمد چرا یدفه اعصابم خورد شد..یه لحظه خواستم فک دختره رو بیارم پایین تا دیگ اینجوری نخنده..
^_^_^_^_^_^
نظر بدین میسی^^
^پارت بیست و دوم^
#یونگ_سو
یدفه کیونگ سو اومد و گف: نوچ نوچ جین هیونگ خجالت نمی کشی داری عشق برادرتو میدزدی؟؟
روشو بهم کرد و گف: تو ک قبول نمیکنی مگ نه؟؟
جین سرشو آورد پایین معلوم بود خجالت کشیده...حس بدی گرفتم و تازه حرصمم میومد از دست کیونگ سو بهش گفتم: از کجا معلوم شاید قبول کنم...
کیونگ سو دستم و گرفت و گف: بیا بریم یوری این حرفا چیه داری میزنی حالت خوبه؟
دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: عادت داری همه چی و برا خودت کنی؟؟نمیخوام بیام اصلا میخوام قبول کنم پیشنهادشو...
جین و کیونگ سو دوتاشون با بهت داشتن بهم نگاه میکردن ک یدفه کیونگ سو خندید و نصف چهرش سیاه شد...حس کردم داره خندم میگیره..
داشتم قهقهه میزدم و نفس کم میاوردم همینجور داشتم میخندیدم ک جین اومد کنارم و رو کرد به کیونگ سو و گف: بس کن حتی به عشق خودتم رحم نمیکنی؟؟ همه رو داری میکشی..
خنده از رو صورت کیونگ سو محو شد و من افتادم رو زمین جینم کنارم نشست و پرسید: خوبی؟؟
قبل اینک از من جوابی بشنوه کیونگ سو گف: اگ میخواین باهم باشین بهتره همین الان برین...
بعدش رفت...
منک نمیخواستم کیونگ سو بمیره از رو ناچاری به جین نگاهی کردم ک یدفه اون گف: نگران نباش جایی نمیریم...
درضمن فک نکنم کیونگ سو بذاره تو مال من شی پس این چیزایی ک امروز گفتم و فقط فراموش کن...
تا موقع ناهار کسی با کسی حرفنزد و معلوم بود ایسول خیلی کنجکاوه بفهمه چی شده
نهار و من درست کردم و وقتی سر میز نشسته بودیم دیدم گوشیم پیام داد...
میچا بود و فیلم اون پیرمرد رو فرستاده بود دیدمش و رو به جین با دهن پر گفتم: اوم جین شی فرستاد دوستم اینه...
جین گوشی و گرفت و دید ولی تا دیدش صورتش عین کچ سفید شد...و گف: این..این ک یدفه غذا پرید تو گلوش و مجبور شدم بزنم پشتش پرسیدم ازش خوبی؟؟چیشده؟؟
_آ..آره هیچی نمیشناسم مرده رو...
من با نگرانی گفتم: آها خوب مواظب باشین پس وقتی چیزی میخورین:/
ک یدفه صدای کیونگ سو اومد: ایسول چیزی نمیخواستی؟؟اوه تو گوشت دوس داری میخوای برات بذارم...
یه گوشت گذاشت براش توی ظرفش و بعد من و جین ک تا الان داشتیم با تعجب بهش نگاه میکردیم ایسول گف: اوم میسی^^
نمد چرا یدفه اعصابم خورد شد..یه لحظه خواستم فک دختره رو بیارم پایین تا دیگ اینجوری نخنده..
^_^_^_^_^_^
نظر بدین میسی^^
۲۰.۶k
۲۹ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.