چه می خواهی تو از جانم که جز عشقت نمی دانم

چه می خواهی تو از جانم، که جز عشقت نمی دانم
چنانم کرده ای عاشق، که بی عشق تو ویرانم
میان سجده ام هر شب، فقط یک ذکر می خوانم
تویی روحم، تویی جانم، تویی پیدا و پنهانم
تویی سرچشمه امید و یاس و درد و درمانم
نمیبینی تو دردم را ، ز غم گویی به زندانم
نگر بر قلب بیمارم، ببین این جسم بی جانم
برای دیدن رویت ز هر خوابی گریزانم
گذر کن یک دمی بر من، ببین چشمان گریانم
بیا سویم، چو میدانی تویی سوی دو چشمانم
دیدگاه ها (۲)

دل من دشت وسیعی ست به اندازه مهرکه بر آن ،سالی چند تو ندانست...

چقدر شعر بگویم برای چشمانت؟چگونه اشک بریزم بدون دستانت؟چقدر ...

از پشتِ این شیشه عاشق شدم یک روزاز پشتِ این شیشه دیدم که رفت...

روزی که پیدایت کنم... در آغوش میگیرمت... میخواهم تنها بویت ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط